موضوع : عمومی
نویسنده : تری برت
مترجم : محسن بایرام نژاد
یک اثر هنری، لزوما دربارهی چیزی نیست که هنرمند خواسته است.
“ماینور وایت”، عکاس و معلم عکاسی، به این مساله اشاره کرده که عکاسان، خیلی بهتر از آن که فکر میکنند، عکاسی میکنند. او این موضوع را برای متوجه کردن عکاسانی گفته که درباره آثار خود نظر میدهند و آثار خود را تفسیر میکنند. “ماینور وایت” بواسطه تجربه بسیارش در برپایی کارگاههای آموزش عکاسی، این موضوع را احساس کرده است که آثار عکاسان، بیشتر مواقع بسیار متفاوت با چیزیست که خود عکاسان میخواستند و خیلی بهتر از آن است که خودشان فکر میکنند.
احتمالا همه ما با این موضوع موافقیم که مفهوم اثر هنری، نباید تنها محدود به قصد و نیت هنرمند از خلق کردن آن باشد. حتی ممکن است مفهوم اثر بسیار گستردهتر از چیزی باشد که خود خالق اثر فکرش را میکند. منتقدین بعضی از آثار “مورای”، بدون اطلاع از اینکه این آثار بخاطر مادر فوت شدهاش است، قادر به درک ارتباط مفهومی آثار بودند. آن دسته از منتقدین، به شکل صحیحی به ارتباط میان نقاشیها با مرگ و از دست دادن، پی برده و این مساله را بخوبی مشاهده کردند.
برخی از هنرمندان، با قصد و نیت قبلی و برای ابراز مفهومی خاص و معین، بوسیله آثارشان، کار نمیکنند. به عنوان مثال، “سوزان راسنبرگ” درباره آثار نقاشیاش میگوید: “نتیجه کار من، منجر به پیبردن به چیزهایی میشود که میدانستم و چیزهایی که نمیدانستم، چیزهایی که نمیدانستم آنها را میدانم و چیزهایی که دوست دارم یاد بگیرم… و این چیزیست که غیرقابل نقاشی کردن به نظر میآید، بخاطر همین است که عاشق نقاشی هستم.”
تفسیر هنرمند در مورد آثار خودش، (البته اگر تفسیری برای ارائه داشته باشد)، تنها یکی از تفسیرها در مقابل تفسیرهای دیگر است و بخاطر اینکه تفسیر خود هنرمند است، لزوما صحیحتر و قابلقبولتر از تفسیرهای دیگر نیست. برخی از هنرمندان به شکلی ماهرانه و با بینشی خاص سخن گفته و مینویسند، اما بیشتر هنرمندان اینچنین نیستند و همچنین، اغلب هنرمندان خواستار بحث بر سر معنا و مفهوم آثار خود نیستند و نمیخواهند که آثار هنریشان تنها محدود به نگاه خودشان به موضوع باشد.
این قاعده مشخص میکند که مسئولیت تفسیر آثار هنری بر عهده بینندههاست، نه خود هنرمند.
منتقد نباید سخنگوی هنرمند باشد.
این جمله به این معناست که منتقد، باید کاری بیش از صرف نوشتن درباره چیزهایی که هنرمند درباره آثارش میگوید، داشته باشد. وظیفه منتقد، نقد کردن است.
تفسیرها باید موجب معرفی جنبههای خوب آثار باشند، نه اینکه، فقط، به بخشهای ضعیفتر آثار متمرکز شوند.
این قاعده درباره ماهیت انصاف، کرامت روح و احترام به افکار است. به عنوان مثال، تفسیری که اثر هنرمند را به شکلی غیرمنطقی رد میکند، در نقطه مقابل این قاعده قرار میگیرد.
موضوع تفسیر، آثار هنریست، نه خود هنرمند.
در بحث های ساده درباره هنر، معمولا خود هنرمندان در معرض نقد و داوری قرار میگیرند. ولی در مبحث نقد، باید آثار هنری مورد تفسیر (و حتی قضاوت) قرار بگیرند، نه شخصی که این آثار را بوجود آورده است. البته این قاعده شامل اطلاعات درباره سرگذشت زندگی هنرمندان نمیشود. این اطلاعات نهایتا منجر به درک بهتر آثار هنرمند میشود. مثلا اینکه “الیزابت مورای” هیچ وقت آرایش نمیکند و موهای او خاکستریست، ممکن است برای کسانی که دوست دارند درباره او بدانند جالب توجه باشد، ولی ارائه واقعیتهایی درباره گذشته او و تعلیماتی که دیده است، میتواند برای درک بهتر آثار او مناسب باشد.
دانستن اطلاعاتی درباره سرگذشت زندگی هنرمندان، یادآوری میکند که هنر، جدای از محیط اجتماع و جامعه نیست. البته به این نکته توجه کنیم که دانستن این اطلاعات، نباید موجب احساس برتری باشد و هنرمندان نیز، نباید وابسته و محدود به گذشته خود باشند.
تمام هنرها، تا حدودی، درباره جهانی هستند که هنرمند از آنجا آمده است.
“دونالد کوسپیت”، زمانی که درباره مطالعاتش از علم روانشناسی و تاثیر آن در تفسیرهایش سخن میگفت، این قاعده را نیز مستحکمتر کرد. “اینگونه احساس میکنم که هنر، سوای از جامعه و زندگی نیست و به نوعی، بازتاب، تعمق و تفسیر زندگی از دید هنرمند است. دوست دارم که بیشتر درباره نحوه بوجود آوردن آثار هنری و همچنین نوع زندگی هنرمندان بدانم. علاقهمندم بدانم که چگونه هنر، همانطور که موجب بازتاب پی آمدهای زندگی هنرمند میشود، موجب بازتاب موضوعات پیچیده عالم هستی با چیزهایی که ما در زندگی عادیمان با آنها درگیر هستیم نیز میشود.”
“پَمِلا هاموند” نیز یکی دیگر از اهمیتهای این قاعده را به منتقدین یادآوری کرده است. بخصوص برای منتقدینی که آثار هنرمندانی از فرهنگهای متفاوت را تفسیر میکنند. وقتی “هاموند” درباره نمایشگاه آثار مجسمهسازی ده هنرمند ژاپنی در آمریکا مینوشت، به این مساله اشاره کرد که عقاید و رسوم سنتی ژاپن، “مجسمه” را با آن تعریفی که ما میشناسیم، به رسمیت نشناخته و قبول ندارند. او در تفسیر پیکره عظیم چوبی، چنین مینویسد که عقاید سنتی ژاپن، به ما میآموزد که اجسام نیز دارای حیات هستند و نیروی آنها، مشابه و هم سطح با نیروی انسان است. از نگاه یهودی-مسیحی، طبیعت، در کنترل انسان است، و این در نقطه مقابل با باورهای فرهنگ شرقیست که معتقد به همزیستی هماهنگ انسان با طبیعت، مرگ با زندگی و خوب با بد هستند.
تنها با یک تفسیر نمیتوان به معنا و مفهوم آثار هنری پی برد.
هر تفسیر، تنها به یک سری از مشخصات و نکات ظریف اثر هنری اشاره کرده و با ارائه پیشنهاداتی، به فهم بهتر اثر کمک میکند. طبق این قاعده، هدف اصلی از تفسیر آثار هنری، تنها ارائه نظرات کلی یک نفر درباره آثار نیست.
معنای اثر هنری، ممکن است با مفهومی که بیننده از آن احساس میکند متفاوت باشد.
هر اثر هنری، ممکن است مفهومی کاملا شخصی برای بیننده داشته باشد و این بخاطر ارتباطیست که بیننده با اثر برقرار کرده است. و همچنین، این احتمال وجود دارد که افراد دیگر نتوانند با اثر ارتباط برقرار کنند. یافتن معنا و نشانههایی درباره زندگی شخصی، از طریق مشاهده آثار هنری، یکی از مزایای هنر مفهومی و متفکرانه است.
در هر صورت، این قاعده به منتقدینی که کاملا شخصی و خودخواهانه آثار را تفسیر میکنند، اخطار میدهد که در واقع هدف نهایی از تفسیر، ایجاد ارتباط بین جامعه و هنر است.
تفسیر آثار هنری، تلاشی اجتماعیست، و نهایتا، اجتماع نیز به مرور زمان خود را تصحیح میکند.
این نگاهی خوشبینانه به دنیای هنر و پژوهش است که منتقدین، تاریخ نگاران و دیگر مفسرین جدی، در نهایت اشکالات خود را در تفسیرهایشان بهبود بخشیده و سرانجام تفسیرهای بهتری را ارائه میکنند. این مساله در کوتاه مدت و دراز مدت اتفاق میافتد. در کوتاه مدت، تفسیرها اکثرا محدود و تا حدودی نزدیک بین هستند و در مورد آثار زمان حال ارائه میشوند، ولی بهرحال، این قاعده ادعا میکند که تفسیرهای محدود نیز نهایتا بسط یافته و در سطحی وسیع ارائه خواهند شد. به عنوان مثال، قضیه تجدید نظر درباره آثار هنری بوجود آمده توسط زنان را در نظر بگیرید؛ اکثر محققین برای سالها و قرنها، آثار ارائه شده توسط زنان را رد کرده و به رسمیت نمیشناختند، ولی بخاطر کار خوب تاریخ نگاران طرفدار حقوق زنان، امروزه این مساله تاریخی، ثبت و اصلاح شده است. این مثال خوبیست برای درک بهتر قضیه که جامعه، محققین و پژوهشگران، به مرور زمان، اشتباهات گذشتهی خود را اصلاح میکنند، هرچند که دیر شده باشد…
به عنوان مثال، هنرمندی همچون “فریدا کالو”، امروزه نسبت به زمانی که زنده بود و آثارش را خلق میکرد، جدی تر مورد توجه و ارزیابی قرار میگیرد.
تفسیر خوب، ما را به تداوم نگرش و تفسیر خودمان دعوت میکند.
این قاعده، هدف اصلی مفسر را در برقراری ارتباط میان بینندهها و مفهوم هنر، به شکل روانشناسانه تشریح میکند: بجای اظهار عقاید متعصبانه خود در شکلی ناپیوسته و نامربوط، خواننده را دوستانه وارد بحث کنید و او را مجذوب گفتگوی خود نمایید.