کامران
عدل
کامران
عدل
کامران عدل در سال ۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد. در ایران و فرانسه تحصیل کرد و مدرک ایم مقطع تحصیلی را از هنرستان عکاسی پاریس دریافت کرد. عدل، فعالیت حرفهای خود را با کار در یک لابراتوار چاپ عکسهای بزرگ آغاز کرد.
پس از آن، به مدت سی ماه در کارگاه عکاسی “ژاک روشون” (Jack Rouchon) که یکی از معتبرترین مؤسسههای عکاسی مد پاریس بود، به کار پرداخت اما یکنواختی این حرفه که در نظر اول بسیار گیرا و جذاب به نظر میرسید، روحیه جست و جوگر او را ارضاء نمیکرد. در سال 1347 به دعوت سازمان تلویزیون ملی ایران که به تازگی تأسیس شده بود، به ایران آمد و حدود شش سال با این سازمان همکاری کرد. هم زمان، در مدرسه عالی تلویزیون که در همان دوران پایه گذاری شده بود، به تدریس عکاسی پرداخت. در سال 1353 از کار تلویزیون کناره گرفت و عکاسی را به صورت مستقل ادامه داد. در این دوره، عمده کارهای وی را عکاسی از اشیاء موزهها و عکسبرداری برای کتاب های مختلف تشکیل میداد.
برخی از نمونه آثار
این عکسبرداری برای تهیه کتابی درباره دویستمین سال پایتختی تهران انجام شد که حدود شش هزار اسلاید را دربرمیگیرد و درباره تاریخ، جغرافی، جامعهشناسی و مسائل متفرقه تهران است.
علاوه بر این، کتابهای تصویری” آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند”،”اجرای نقش در کاشیکاری ایران”، “بازارهای ایرانی”، “خط بنایی”، “سفارت ایتالیا در تهران”، “گذری به چهار محال و بختیاری”، “یاد باد،آن روزگاران یاد باد” (معماری شیراز) در کارنامه فعالیتهای این هنرمند ثبت شده اند.
از کامران عدل و نگاه عکاسانه او بیشتر بر اساس تجربه های ثبت شده به عنوان عکاس معماری یاد می شود.
کامران عدل در متنی که با موضوع زندگینامه در اختیار پایگاه عکس چیلیک قرار داده است خود را اینچنین معرفی می کند:
خيليها اعتقاد دارند، و شايد شما هم يكي از آنها باشيد، كه شرايط تولد يك انسان، كه در چه ماه و هفته و روز و ساعت، اتفاق افتاده باشد، تأثير مستقيم روي رفتار و كردار و پندار آن شخص دارد. شخصاً بهاين جريان اعتقاد ندارم زيرا كه اگر اين موضوع درست بود و اگر قرار بود كه تمام متولدين آبان، شاه ميشدند و تمام متولدين ارديبهشت ملكه و خرداديها نخست وزير و بهمنيها وزير، و مهريها وكيل و مرداديها حمال و عمله، خوب بهاين ترتيب ما مواجه با تورم شاه و ملكه و وزير و نخست وزير ميشديم و مجبور ميشديم كه از ژاپن و امريكا و آلمان، عمله و حمال وارد كنيم. غير از اين است؟
همين اشخاص، معتقد هستند كه اهالي مردادي، يك جوري هستند. و چون رويشان نميشود كه اين را واضح بگويند كه اهالي مرداد خل مزاج و عصباني مزاج و عوضي هستند، وقتي با يك متولد مرداد مواجه ميشوند، چشمانشان يك جوري ميشود. يعني گرد ميشود. و همين كه از وحشت داد نميزنند، خودش خيلي است. همهي اين جريان را خوب مطالعه كرديد؟
حالا من يك مردادي هستم. 20 مرداد 1320، بهدنيا آمدم. با قدمي شوم. چون 13 روز بعد از تولد من، سفير روس و انگليس، يك نامهاي را آوردند بهدرخانهي نخست وزير وقت ايران، كه سه تا خانه پايينتر از خانهي ما زندگي ميكرد، و بهاو گفتند كه ما امشب بهايران حمله كردهايم. باقي جريان را هم كه ميدانيد. حال اين ماه مرداد، خيلي در زندگي من تأثير داشت و دارد. بههمين علت آفتاب كذايي اين ماه را براي شما عكاسي كردم. تا بدانيد چه كشيده ام و چه ميكشم.
تا شش هفت سالگي، دوران خوبي را گذارندم. مثل تمام پسر بچههاي آن دوران توي سر كول هم سن و سالهاي خودم ميزدم و از درخت بالا ميرفتم و بالاي ديوارها مسابقهي دو ميدادم و مادر بدبختم در حالي كه فرياد ميكشيد و دست راستش را بهعلامت تهديد تكان تكان ميداد، فرياد بر سرم ميكشيد كه: اي بچه بيا پايين، از اون بالا ميافتي و نميميري و ناقص ميشي. راستش را بخواهيد، من از تمام اين ادبيات كه بهصورت فحش بهسويم صادر ميشد، هيچ چيز نميفهميدم. آخر مردادي بودم، و قرار نبود كه شاه بشوم و نخست وزير بشوم و وزير بشوم و وكيل. قرار بود حمال و عمله بشوم.
مشكلات زندگي من از روز دهم فروردين 1326 شروع شد. آن هم در مهاباد. جريان از اين قرار بود كه در طلوع آفتاب اين دهم فروردين، قاضي محمد و صدر قاضي و سيف قاضي، بهجرم قيام مسلحانه عليه نيروي دولتي و تجزيهي قسمتي از خاك كشور و تشكيل حكومت خود مختار، تيرباران شدند. حالا ميپرسيد كه اين جريان چه ربطي بهتو داشت؟ صبر كنيد. دومين مشكل زندگي من در تاريخ 29 خرداد همان سال شروع شد كه احمد قوام، نخست وزير استعفا داد و وزراي تودهاي را از كابينهاش بيرون كرد. سومين مشكل من فرداي آن روز شروع شد. اين مشكل هم از اين قرار بود كه پدرم، احمدحسينخان، وزير كشاورزي قوام شد.
ميدانم. حالا ديگر گيج شدهايد كه اين جريانات چه ربطي بهمشكلات تو دارد. ربطش اين بود كه در آن دوران، بيشترين معلمها تودهاي بودند و از اين كه قوام نفت شمال را بهاستالين نداده بود و وزراي تودهاي را هم از كابينه بيرون كرده بود و 3 نفر از اعضاي فاميل من يعني مرحوم منصورالسلطنهي عدل و پدرم و مرحوم ابولحسن صادقي شوهر خواهر پدرم، كه از دشمنان قسم خوردهي پيشه وري و غلام يحيي بود، را وزير كرده بود. 3 ماه بعد از اين جريان، بعد از آن كه من آخرين ماه مرداد بيخيال خودم را سپري كردم، قدوم مبارك خودم را بهمدرسهي طهوري شماهي 60 گذاشتم. تمام معلمهاي مرد اين مدرسه تودهاي بودند و شش سال آزگار، از دست 3 نفر نامردترين و كثيفترين و خيثترين موجودات جهان، دور از جون الاغ، مثل خر از آنها كتك خوردم. از ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. هر بهانهي كوچكي براي كتك زدن و بهشلاق بستن كافي بود. چرا كفشت گلي است، چرا يقهات كج است، و اين جور محملات. صبح بهصبح تركههايي را كه توي حوض خابانده بودند، از آب در ميآوردند و بيست سي ضربه ميزدند. اگر دستت را ميدزديدي ضربهها دو برابر ميشد. اسم اين سه خبيث هم رباني و ناموري و امامي بود (اسمهاي كوچكشان را هم فراموش كردهام). اگر امروز بفهمم كه زندهاند و كجا هستند، بعد از 56 سال، دمار از روزگارشان در خواهم آورد و اگر بفهمم كه در كجا چال شده اند، هر پنج شنبه شب، يك خدمتي به قبرشان خواهم كرد كه بيا و ببين.
بله دوست من، تاوان نفت شمال و درگيري مردان سياسي را، من بچهي شش ساله ميدادم. در اين دوران، 9 ماه از سال را بهآرزوي فرارسيدن قدوم مبارك ماه مرداد بودم. از اول تعطيلي مدسه، استخر و شنا. در جهت مخالف آن 3 خبيث، استادان شناي بينظيري داشتم. اولين آنها كه در دورهي مقدماتي استاد من بود، استاد نعمتي بود و در استخر قهرماني امجديه هم ماونداديِ بيهمتا استادم بود كه درجهي نجات غريقي خودم را هم از دست او گرفتم. بعدها، در فرانسه چندين سال كار كردم و با پول همان نجات غريقي، هاسلبلادهايم را خريدم كه هنوز با آنها كار ميكنم. خسته شديد؟ نه، جريان من با ماه مرداد هنوز تمام نشده است.
بعد از كابينه ي قوام، پدرم سازمان برنامهي 7 ساله را بنيان گذاشت. كه، همين سازمان برنامه و بودجهي فعلي باشد. دوران مرحوم مصدق السلطنه بود و ملي شدن نفت و آن قدر درگيري وجود داشت كه مشكلات من، با آن 3 خبيث، مثل كله پاچهي شپش مينمود. به 1332 رسيديم و همان طور كه ميدانيد در «28 مرداد» همين سال كودتاي سرلشگر زاهدي اتفاق افتاد و پدرم با حفظ مديريت سازمان برنامه، وزير كابينهي كودتا هم شد. در آن سالها، هر چند حزب توده صاحب سازمان نظامي هم شده بود، ولي از اين طرف هم تيمور بختيار، بهنفير و صغير و كبير رحم نميكرد. در آن سال من بهكلاس اول دبيرستان رفتم. در اثر درگيريهاي كودكي، پوستم كلفت شده بود و گردني ستبر پيدا كرده بودم. شوخيهايمان با هم سن و سالها، در اين بود كه بهديوار گچي مشت بزنيم و ببينيم كه مشت كي بيشتر توي گچ فرو ميرود. جو را كه داريد؟ در آن سالها، اگر دبيري كم نمره ميداد، كارش بيخ پيدا ميكرد. بهاين ترتيب، دبيرهاي تودهاي هم حساب كار خودشان را كردند. ديگر، بستني نميخورم و نوشابه نميخورم نداشتيم. متوجه جريان كه هستيد. هستيد؟ پدر و مادر هم كه اوضاع را ميديدند، براي ختم ماجرا، ما را بهفرنگ فرستاند. در فرنگ، سالها مثل برق گذشت. هيچ اتفاق خارق العادهاي، كه قابل عرض باشد نيفتاد. جزء اين كه عكاس شدم. يعني هيچچي. يعني همان عمله و حمالي كه ماه مردادي بودنم برايم قرار بود بهارمغان بياورد. كه آورد. چند سالي دستيار ژاك روشون بودم و در امر عكاسي مد، كار كردم. يك روز هم حوصلهام، از اين كار سر رفت و بهايران مراجعت كردم. 13 آبان 1347 بود. 13 آبان، روزي نه مثل ساير روزها.
بهاستخدام سازمان تله ويزيون ملي ايران در آمدم. سالي هفت هشت ماه دوربين بهكول، در كوهها و بيابانها و شهرهاي دور و نزديك پرسه ميزدم. حالم خوب بود. بهترين زندگي ممكن جلويم بود و حال ميكردم. مرداد 1348. در اين ماه متوجه شدم كه عكسها، يك حال بدجوري دارند. كنتراستها بههم ريختهاند. متوجه نبودم. فكر ميكردم داروها مشكل دارند. فكر ميكردم كه كاغذها مشكل دارند. آن روزها مثل امروز نبود كه دهها هزار «اساتيد» توي كوي برزنها ريخته باشد. در هر خانهاي را كه بزني، سه چهار تا «اساتيد» بريزد بيرون. «اساتيدي» كه درد را بهآنها بگويي، و در سه سوت و جيك ثانيه آن را مرحم بگذارند. مجبور بودم، كه خودم ماجرا را حل كنم. در آن سالها، سازمان تلهويزيون، آغاز بهساختن ساختمانهايش كرده بود و بخش فني سازمان، از من ميخواست كه از كارهاي آنها عكاسي كنم. همين ماجرا باعث شد كه بيشتر بهسوي عكاسي معماري كشيده بشوم. باري با ديدن نقشهها و نقش سايهها بر آنها، متوجه شدم كه عملاً روي ساختمانها، چنين سايههايي وجود ندارد. بعد از چند روز راه رفتن و نگاه كردن و فكر كردن، يك روزي كه در وان حمام نبودم و مثل معمول توي كوهها و بيابانها پرسه ميزدم، مثل ارشميدس مغفور، فرياد زدم: اوركا. يافتم.
بله، آفتاب نابكار ماه مرداد خفتم را چسبيده بود. و بدجوري چسبيده بود. شوخي بردار هم نبود. ايشان كه با من كنار نميآمد. من بودم كه بايد با ايشان كنار بيايم. مثل جودو كارها از زور خودش بر عليهخودش استفاده كردم. سالها گذشت. ميدانيد، كه بعد از عكاس شدنم، در ماههاي مرداد، ديگر استخري در كار نبود. كار بود و كار، تا اين كه در 20 مرداد 1379، كه مصادف بود با ده اوت سال 2000،آخرين كسوف قرن اتفاق ميافتاد. اوايل ماه، بهعلت يكي از همين خر بازيها كه ما عكاسان، استاد آن هستيم، زمين خورده بودم و مهرههاي كمرم پيچيده بود و زمينگير شده و در گير فيزيوتراپي و اين حرفها بودم. در آن روزگار، تمام روزنامهها در بارهي چگونه عكاسي كردن و نكردن اين كسوف مقاله مينوشتند. در اين ميان، از روزنامهي صبح امروز، كه پرتيراژترين روزنامهي آن روزگار بود، با من تماس گرفتند و پرسيدند، كه براي عكاسي كردن از كسوف چه بايد كرد. بنده هم كه دراز كش، و بهصورت افقي در حال استراحت بودم، بهآنها توضيح دادم و اضافه كردم كه بهتر است كه از كسوف، طوري عكاسي شود كه محيط زيست هم در آن عكسها ديده شود. غافل از آن كه در ده – بيست روزي كه افتاده بودم، فراموش كرده بودم كه در ماه مرداد هستيم و آفتاب، آن بالاي بالا است. در روز كسوف، يعني روز تولدم، به خودم گفتم كه بهتر است كه يك عكسي از اين كسوف بگيرم، كه اگر احياناً فردايي پس فردايي جماعت از من خواستند كه خوب، تو كه بهمردم ميگويي چه كنند و چه نكنند، خودت چه غلطي كردهاي؟ بتوانم يك چيزي بهآنها نشان بدهم. بهاين منظور يك تله ابژكتيو 1000 ميليمتري، كه خيلي سنگين است، روي دوربين گذاشتم و فيلترهاي مخصوص را هم نصب كردم و كشان كشان خودم را بيرون كشيدم. در اين لحظه، و يك هو، متوجه شدم كه آفتاب، آفتاب ماه مرداد است. و آن بالاي بالا است. با هر جان كندني بود، دوربين را بالا بردم. 3 تا عكس انداختم و دولا افتام. از درد نميتوانستم نفس بكشم. يك خر بازي ديگر كرده بودم، كه فقط ما عكاسها استاد آن هستيم.
خوب بهتر است كه بعد از اين همه وراجي، جريان را ختم كنيم و آن را ببنديم. ميگويند در سالهاي گذشته، يك ترك تركيه از مرز بازرگان بهايران آمد. سر مرز، ژاندارم ايراني از او پرسيد (البته آنهايي كه تركي ميدانند بهتر است مطلب را دوبله بخوانند)، كه اسمت چيست. ترك تركيه هم با تكبر در حالي كه گردنش را شق، بالا گرفته بود جواب داد: آهن و سنگ. در اين حال، ژاندارم همشهري ما سرش از روي دفترش بلند كرد و با لحني خيلي آرام، بهاو گفت: نرم ميشي، نرم ميشي. امسال هم، من با تكبر بهخودم گفتم كه بايد بعد از اين همه سال تجربه، آفتاب ماه مرداد را نرم كنم. مطيع كنم. فكر نمي كنم موفق شدم.
آفتاب ماه مرداد خيلي گردن كلفتتر از آن است كه نرم شود و مطيع شود.
عکاسان ایرانی
عکاسان بین المللی