« جاسم غضبانپور » را خیلی از اهالی جبهه و جنگ میشناسند؛ بچهخرمشهری که خیلی زود دوربین بهدست گرفت تا روایتگر تاریخ شهرش در دورههای پیش، هنگام و پس از انقلاب باشد.
« جاسم غضبانپور » را خیلی از اهالی جبهه و جنگ میشناسند؛ بچهخرمشهری که خیلی زود دوربین بهدست گرفت تا روایتگر تاریخ شهرش در دورههای پیش، هنگام و پس از انقلاب باشد.
برای او و عکسهایش جنگ هنوز تمام نشده، خودش میگوید کارهای نکرده در این زمینه زیاد دارد؛ نگاتیوهایی که منتظر او هستند تا با کیفیتی قابلقبول به سندی زنده برای حقانیت کشورمان تبدیل شوند. خیلیها خواستند غضبانپور و عکسهایش را جدی نگیرند؛ همانهایی که به هر دلیلی نمیتوانند یا نمیخواهند پلی سالم و درست میان نسل امروز و تاریخ معاصر کشورمان ایجاد شود. غضبانپور اما با نگاتیوهایش فاصلهها را برداشته و مخاطبانش را درست مقابل آن روزها و لحظهها قرار میدهد. همراه او شدیم تا روایتهایی متفاوت از جبهه و جنگ را ببینیم و بشنویم.
روایت یکم
عکسهای دوتومانی!
سال ۵۲ بود که پدرم برایم یک دوربین پلاروید خرید به قیمت ۴۵۰ تومان. آن زمان نوجوانی ۱۵ساله بودم و عاشق عکاسی. پدرم این دوربین را برایم خرید به این شرط که خودم هزینههای مربوط به عکاسی را تأمین کنم. آن زمان در خرمشهر محوطه کنار شط و کارون در قرق عکاسهای دیگر بود، هر کسی یک بخشی را برای خودش گرفته بود تا از مردم در همان جا عکاسی کند و کسبوکارش را رونق بدهد. این شد که دیگر به ما نوبت نمیرسید، من هم دوچرخهام را برمیداشتم و با دوربین به روستاهای اطراف خرمشهر میرفتم. عکس که میگرفتم همان لحظه ظاهر میشد و به مشتریان میدادم. یادم میآید آن موقع هر قطعه عکس را ۲تومان میفروختم. مردم هم استقبال زیادی میکردند و برای همین با این شغل امرار معاش میکردم. چند وقت پیش برای مراسم ختم پدرم به خرمشهر رفته بودم. خیلی از همان مردم مرا میدیدند و میگفتند هنوز عکسهای آن زمان را دارند. سال دوم راهنمایی در مسابقه عکاسی خرمشهر نفر اول شهر شدم و بهعنوان جایزه یک هفته مرا فرستادند اردوگاه رامسر. آنجا بود که بهصورت جدی با عکاسی آشنا شدم؛ دنیای جذاب سیاه و سفید با پس زمینه اجتماعی. من که از سال سوم ابتدایی به عکاسی علاقهمند شده بودم حالا مسیرم را روشنتر میدیدم. دیگر هر کجا که میرفتم دوربین همراهم بود، حتی در سفر مشهد هم از زائرها عکس میگرفتم و هزینههای کار را اینگونه تأمین میکردم.
روایت دوم
خرمشهر پیش از انقلاب
من عکاسی مستند را از سال ۵۲ شروع کردم. بعدها که تظاهراتهای انقلابی شروع شد، جزو عکاسانی بودم که از راهپیماییهای مردم عکاسی میکردند. در خانهمان یک تاریکخانه داشتم و از روی عکسهای حضرت امام(ره) عکاسی و تکثیر میکردم. فردا همان عکسها در دستان مردم انقلابی در کوچه و خیابان دیده میشد. بعد میرفتم سراغ تظاهرات و از آنجا عکس میگرفتم. الان در آرشیو عکسهایم چند روایت کاملا مستند از خرمشهر پیش از انقلاب، دوران انقلاب، زمان جنگ و پس از آن وجود دارد. بعدها این عکسها بهصورت موضوعبندی و مدون درآمدند و هر یک به زیرمجموعههای بیشتری تقسیم شدند. چون عکاس اجتماعی بودم تلاش میکردم تا مطابق با زمان جلو بروم و روایت خود را از حال و هوای شهر داشته باشم.
روایت سوم
من و نخستین پانوراما
وقتی خرمشهر آزاد شد، از نزدیک میتوانستیم وسعت ویرانیهایی که رژیم بعث عراق بهوجود آورده بود را ببینیم. درست پس از عملیات بیتالمقدس بود که فکری جالب به ذهنم رسید. وسعت ویرانیهای خرمشهر بهگونهای بود که نمیتوانستم عظمت و تأثیر آن را در یک فریم ساده و معمولی نشان دهم. آن زمان تک فریمهای عکاسی ۲۴ در ۳۶ میلیمتری جواب کار را نمیداد. پس به عکاسی پانوراما رو آوردم؛ عکسهایی که بتواند زاویه دید بیشتری به مخاطب بدهد و اثرگذاری بیشتری داشته باشد. به همین دلیل دوربین را برداشتم و کل شهر را بهصورت پانوراما با نگاتیوعکاسی کردم و به هم چسباندم تا یک تک عکس طویل بهدست بیاورم. آن زمان امکانات دیجیتال برای عکاسی پانورامای امروزی وجود نداشت اما با این تکنیک توانستم نخستین عکسهای پانورامای جنگی را بهوجود بیاورم.
روایت چهارم
سوژههایی که از دست رفت
وقتی جنگ شروع شد، چندماه اول را بهعنوان امدادگر هلال احمر مشغول بودم. بعد بهعنوان بسیجی به منطقه برگشتم و تا فروردین سال ۶۳ همان جا بودم. ما نخستین اردوگاه مهاجران جنگی را چند روز پس از اشغال خرمشهر در «شادگان» زدیم. من مسئول تدارکات کل منطقه بودم و باید به همه جمعیتی که از خرمشهر و روستاهای اطراف به آن اردوگاه آمده بودند رسیدگی میکردیم. بینظیرترین سوژههای عکاسی دوران جنگ را در همان اردوگاه از دست دادم. از بغل اردوگاه یک لوله آب بزرگ رد میشد، عراقیها هم میخواستند با هواپیماهای جنگی این لوله را بزنند. هواپیماها آنقدر به سطح زمین نزدیک میشدند که آدم فکر میکرد اگر دستش را بلند کند میتواند آنها را بگیرد. وقتی هواپیماها میآمدند و مردم از ترس فرار میکردند صحنه بدیعی از جنگ نمایان میشد. اما من دوربینی نداشتم که عکاسی کنم. البته قبل از اینکه عراقیها خرمشهر را بکوبند، سفارش یک دوربین جدید داده بودم. آن زمان ۱۵ هزار تومان پول پس انداز کرده بودم و میخواستم یک دوربین کانن «اف یک» بخرم با همه لنزهایش که تقریبا ۱۳ هزار تومانی میشد. حتی همان روز تحویل دوربین، ۲ حلقه فیلم هم خریده بودم اما یک موشک درست ۶۰متری خانهمان اصابت کرد. من هم مجبور شدم همه آن ۱۵ هزار تومان را به خانوادهام بدهم تا بتوانند از شهر به جای امنی بروند.
روایت پنجم
فراتر از زمانه بود
خرداد سال ۶۱ بود که خرمشهر آزاد شد. با یکی از بچههای اطلاعات عملیات وارد شهر شدم. تنها دغدغه من رفتن به خانهمان بود و پیدا کردن نگاتیوهایم. آنقدر وسعت ویرانیها زیاد بود که نمیتوانستیم کوچهها و محلههای شهر را شناسایی کنیم. وقتی کوچهمان را پیدا کردم دیدم خانه پشت سری و جلوییمان را صاف کرده بودند، اما خانه ما تنها چندتا خمپاره خورده بود و به نسبت بقیه شهر سالم بود. عراقیها وارد خانه ما شده و همه نگاتیوهای طبقه بندی شده را ریخته بودند این طرف و آن طرف. با یکی از بچهها نگاتیوها را جمع کردم و آوردم توی پرشین هتل. آن موقع با شهید «بهروز مرادی» بودم. من عکس مکانهای مختلف خرمشهر را داشتم و حالا میخواستم همان زوایا را پس از ویرانی بگیرم. بهروز سال ۶۱ به فکر ایجاد یک موزه جنگ بود، یعنی وسایل ترکش خورده خانهها، وسایل جامانده از عراقیها و … را جمعآوری میکرد. میگفت این وسایلی که عراقیها اینجا جاگذاشتهاند خودش مدرک جرم است و به درد موزه میخورد. خدا رحمتش کند که خیلی فراتر از زمان خودش فکر میکرد و جلو میرفت. اواخر سال ۶۲ دانشگاهها باز شد و من هم آمدم تهران تا در مجتمع دانشگاهی هنر تحصیلاتم را ادامه بدهم. از اینجا به بعد یک پایم تهران بود و یک پایم خرمشهر یا جبهههای مختلف دیگر.
روایت ششم
نوجوان و شهید و عکس تأثیرگذار
یادم میآید نخستین بار که از یک جنازه عکاسی کردم ۱۵ سال بیشتر نداشتم. سال ۱۳۵۷ یک سرباز را از یکی از پادگانهای لرستان به خرمشهر آورده بودند. میگفتند عضو گروه فدائیان اسلام بوده که به شهادت رسیده. من هم با یکی از بچههای انجمن اسلامی دانشگاه خرمشهرمرحوم دکتر عباسی هماهنگ کردم تا شب بروم سراغ آن شهید و از او عکس بگیرم. یواشکی و در آن بگیر بگیر حکومت نظامی خرمشهر رفتم غسالخانه و از پیکر آن جوان شهید عکاسی کردم. آن موقع رژیم میخواست سرباز را بیسر و صدا و بدون تشییع دفن کند و به کسی اجازه برگزاری مراسم ندهد اما فردای همان روز عکس شهید میان تظاهرکنندهها توزیع شد و قیامتی به پا کرد. عوامل رژیم هم وقتی دیدند جریان تغییر کرده مجبور شدند با تشییع رسمی و برگزاری مراسم برای آن شهید موافقت کنند. راستش را بخواهید عکاسی کردن از یک جنازه در هنگام شب برای یک نوجوان ۱۵ ساله کمی ترسناک بود اما خوشبختانه نتیجه خوبی به همراه داشت. بعد از آن، ۲ بار بازدداشت شدم و برای اینکه توی دردسر نیفتم کمتر آفتابی میشدم.
روایت هفتم
شکار دردهای دفاعمقدس
گاهی اوقات سوژههای بسیار جالبی در اطراف ما خلق میشد که میتوانست به عکسهای جاودانهای تبدیل شود. البته لحظههایی هم بود که ثبت آنها برایمان دردناک میشد و طاقتمان را طاق میکرد. اوایل جنگ دوربین هم داشتم اما دیدم به امدادگر بیشتر از یک عکاس نیاز است. ۸ماه اول جنگ فقط روزی ۳ ساعت میخوابیدیم. حتی آنقدر وقت نداشتیم که به وضعیت خودمان برسیم، برای همین سرمان را از ته تراشیده بودیم تا شپش نزند. در همان اردوگاه مهاجران جنگی شادگان شبی نبود که تلفات کودک و نوزاد نداشته باشیم. صحرای آنجا پر از موش و رتیل بود، آنها شبها میآمدند و گوش و بینی کودکان را میجویدند. مادرها آنقدر خسته یا بهتر بگویم بیهوش بودند که حتی از صدای جیغ بچههایشان بیدار نمیشدند. نمیدانم چطور میشد این صحنهها را با دوربین به ثبت رساند.
روایت هشتم
بمباران تهران یادتان هست؟
بمباران ۵۰ روزه تهران اواخر سال ۶۶ شروع شد. آن موقع عضو ستاد تبلیغات جنگ بودم که در خیابان میرعماد قرار داشت. از حس وحال آن روزهای تهران مجموعهای از عکسها بهدست آمد تا خودش مبنای یک کتاب مستقل شود. تقریبا همه جای تهران حال و هوای نظامی بهخودش گرفته بود. جلوی بیشتر ساختمانها و یا میادین گونیهای شنی به ارتفاع زیاد چیده بودند. رد موشکها را در آسمان پی میگرفتم و از آن عکاسی میکردم و یا به جاهایی میرفتم که مورد اصابت موشک واقع و ویران شده بود. این مجموعه عکسها بعدا طبق یک سناریو کنار هم چیده شد؛ یعنی از یک جایی شروع میشد و در جایی به پایان میرسید. آخرین عکس این کتاب هم که تنها عکس رنگی آن است مربوط میشود به ایام عیدنوروز و پایان بمباران تهران. در تمام لحظههای عکاسی تلاش کردم تا در حاشیه باشم و این باعث میشد تا خلوت مردم با صحنههای دلخراشی که پیش رویشان قرار میگرفت را بر هم نزنم و به حریم شخصیشان نزدیک نشوم. سال ۶۶ آماده شده بودم تا عازم حلبچه بشوم. منزل راننده گروه ما درست در کنار بیمارستان کودکان بهرامی در محله نظامآباد بود. راننده خواست لوازم سفرش را بردارد و با خانوادهاش خداحافظی کند. همین کار را کردیم ماشین ما از کوچه پشت بیمارستان هنوز خارج نشده بود که موشک درست سر جای ما اصابت کرد. با آنکه این جور لحظهها برای یک عکاس مستند جنگ حکم کیمیا را دارد، همه تجهیزات عکاسی را رها کردم و به امدادرسانی مشغول شدم.
کتابهایی که دیدنیاند
اگر مجموعه عکسهای مربوط به سالهای دفاعمقدس را نگاه کنید همیشه ردی از جاسم غضبانپور پیدا میکنید. او اما مجموعههای عکس اختصاصی هم دارد که در قالب کتابهای جداگانه به چاپ رسانده است. غضبانپور میگوید: «من با آژانسهای عکس خارجی ارتباط نداشتهام اما خوشحالم که میبینم عکسهایم تأثیر خودشان را روی مردم همه دنیا گذاشتهاند. چندماه پیش نمایشگاهی در شهر پاریس برگزار شد که چندتا از کارهای من هم در آن معرفی شدند. خیلی از فرانسویها یا ایرانیهایی که پیش از انقلاب از ایران رفته بودند با تماشای این عکسها منقلب شدند. آنها میگفتند که درباره جنگ ایران و عراق تصویری دیگر در ذهنشان داشتند و حالا با دیدن این عکسها ذهنیتشان عوض شده است. این اتفاق تقریبا در همه نمایشگاههای بینالمللیام میافتد و تأثیر دیگری روی مخاطبان میگذارد». غضبانپور حالا یکی از معتبرترین بانکهای عکس مربوط به دوران دفاعمقدس را به نام خود ثبت کرده و آنها را آرام آرام در قالب کتابها به مخاطبانش عرضه میکند. از این هنرمند معاصر تاکنون ۳ جلد کتاب انفرادی در زمینه دفاعمقدس و قریب به ۴۰ جلد در زمینه ایرانشناسی منتشر شده است؛ کتاب «آسمان و زمین» که گزارش تصویری ۵۰ روز بمباران موشکی تهران را روایت میکند، کتاب «شهدای فتح خرمشهر» که نمایشگر تصاویری از ۵۰ شهید تیپ ۲۲بدر در عملیات بیتالمقدس است و کتاب «یادگاریهای همسایه»، جلد یکم که مجموعهای از دیوارنوشتههای عراقیها در خرمشهر را به تصویر میکشد. بسیاری از این تصاویر کاملا بکر هستند و هیچگاه و در هیچ کجا دیده نشدهاند. برای همین در همان لحظه اول به شکلی عجیب مخاطب را تحتتأثیر قرار داده و واقعیتهای جنگ را بیپروا نشان میدهند.
دشمن و دیوارهای خرمشهر
دیوارنوشتههای نظامیان بعثی عراق روی دیوارهای خرمشهر سوژهای بکر بهدست عکاس مستندساز ما، جاسم غضبانپور داده تا او را به سوی ابتکاری نو سوق دهد. دستنوشتههایی که هر یک میتوانند به تنهایی سند محکومیت صدام و مظلومیت ما را در طول ۸ سال دفاعمقدس به خوبی نمایان سازند؛ دیوارنوشتههایی که رگههایی از جنایت، توهین و تحقیر در آنها دیده میشد. جاسم غضبانپور درباره مجموعه کتاب عکس دیوارنوشتههای خرمشهر که با عنوان «یادگاریهای همسایه» به چاپ رسیده است، میگوید: «پس از آزادسازی خرمشهر دلم میخواست شعار معروف عراقیها را که بر دیوار شهر نوشته بودند ببینم. بر حسب تصادف درست از جایی وارد شهر شدیم که با این دیوارنوشته برخورد کردیم. یکی را آنقدر بزرگ نوشته بودند که حتی از فاصله دور هم به خوبی دیده میشد. نوشته بودند: «جئنا لنبقی» یعنی اینکه «ما آمدهایم تا بمانیم!» این بزرگترین دهن کجی به ما که بچه خرمشهر بهحساب میآمدیم محسوب میشد. عراقیها آمده بودند شهر ما را گرفته بودند و هیچ خیال نمیکردند که روزی مجبور به فرار شوند. همان موقع به همراه شهید بهروز مرادی یک تابلو کنار این دیوارنوشته نصب کردیم با این مضمون که این دیوار نوشته یک اثر جنگی است و کسی نباید آن را تخریب کند. بهروز هنرمند درجه یکی بود، خیلی از تابلوخطهای معروف خرمشهر مثل «شهر سی وشش میلیونی»، «کوچههای این شهر به خون آغشتهاند، لطفا با وضو وارد شوید» و «خرمشهر را خدا آزاد کرد» کار خطاطی او است. ما نیروی تبلیغات جنگی بودیم. برای همین من طی جنگ همیشه یا امدادرسانی میکردم و یا عکاسی، هیچ وقت اسلحه بهدست نگرفتم. اما بهروز علاوه بر اینکه خطاط، نقاش، مجسمهساز و یک هنرمند تمام عیار فراتر از زمانه خودش بود، آرپیجی زن قهاری هم بود. ما بچه خرمشهر بودیم و به زبان عربی مسلط. برای همین عمق شعارها و دیوارنوشتههای عراقیها را خوب میفهمیدیم. این دیوارنوشتهها به خوبی میتوانستند مظلومیت ما را در جنگ نابرابر نشان بدهند. آنها هستند که ثابت میکنند ما توی خانههایمان زندگی میکردیم و این عراقیها بودند که به ما حمله کردند». برخی از شعارها که توسط عراقیها بهصورت دیوارنوشته بر پیکر خرمشهر به تصویر کشیده شده کاملا تأمل برانگیز است؛ شعارهایی که توسط حزب بعث عراق تولید میشد تا علت تجاوز به خرمشهر را توجیه کند. آنها با همین شعارها ذهن سربازهایشان را شست وشو میدادند و برای جنگ تهییجشان میکردند؛ دیوارنوشتههایی با مضامینی همچون «ما آمدهایم تا سرزمینهای خودمان را پس بگیریم»، «ما سربازان و فدائیان قادسیه صدام هستیم»، «آمدهایم تا با فارسهای مجوس آتشپرست مبارزه کنیم» و «خرمشهر را بهعنوان مرکز اعراب نگهمیداریم». آنها حتی روی تابلوها و دیوارهای خرمشهر نشانهای شهرداری و فرمانداری عراق را قرارداده بودند تا ثابت کنند که این شهر دیگر برای همیشه به حکومت بغداد پیوسته است.
غنائمی از جنس نگاتیو
علاوه بر دیوارنوشتههای عراقیها درزمان اشغال خرمشهر که توسط غضبانپور برای همیشه در فریمها ثبت شده، عکسهای بینظیری از حکومت چندماهه بعثیها بر خرمشهر توسط این عکاس جمعآوری شده است. او عکسهای عراقیها را یک سند کامل جنگی میداند و معتقد است: «این عکسها توسط خود عراقیها و در زمان حضورشان در خرمشهر گرفته شده است. آنها حتی فرصت نکردند خیلی از نگاتیوهای عکسها را با خودشان به عراق برگردانند و همین جا رها کردهاند؛ نگاتیوهایی که نشان میدهد عراقیها جنایتکار این جنگ تحمیلی بودند». اما فکر میکنید جواب رزمندههای ایرانی به دیوارنوشتههای عراقیها چه بوده است؟ اینجاست که روایت دوربین غضبانپور چهره دیگری از روحیه بسیجیهای آن دوران را به نسل ما نشان میدهد. غضبانپور در اینباره میگوید:«شعارهای بچههای رزمنده ایرانی کاملا متفاوت بود. بیشترشان خلاصه میشد به تمسک به اهلبیت(ع) و استعانت از آنها. خلوص ویژهای در این دیوارنوشتهها دیده میشود. دلیلش هم این است که رزمندگان ما نه برای خود بلکه برای خدای خود میجنگیدند. وقتی در این شرایط قرار بگیرید باطن واقعیتتان را نشان میدهید. نوشتههایی که روی دیوارها، قطارها یا سنگرها نوشته میشد حاصل لحظههای معنوی و نورانی رزمندگان بود. همیشه گفتم اینجا هم تکرار میکنم که هر آنچه من انجام دادهام لطف خدا و عنایت شهدا و مادر آنها حضرت زهرا(س) است.»
یک عکس، ۷۰۰ رزمنده
یکی از کارهایی که در همین اواخر به اتمام رساندم ساختن عکسی مونتاژ شده از همه رزمندههای سپاهی و بسیجی خرمشهر بود. در این تصویر بیش از ۷۰۰ رزمنده که فقط عضو سپاه یا بسیج خرمشهر بودند حضور دارند، البته تقریبا یکسوم آنها به شهادت رسیدهاند. برای تهیه این عکس، یک گروه چند نفره بهمدت تقریبا ۳سال زحمت کشیدهاند. ما طی این مدت بیش از ۱۰ هزار عکس را کپی، اسکن و بازبینی و فیگورهای شبیه به هم را پیدا کردیم، سعیمان این بوده که بهترین عکس از رزمندهها را که کیفیت مناسبی داشته باشند و تکراری هم نباشند در کنار هم قرار دهیم. این تابلو روی دیواری به طول ۴۰ متر و ارتفاع ۴ متر در خرمشهر قرار است بهصورت سرامیک نصب شود. ویژگیهای زیادی برای این عکس یادگاری سعی کردم درنظر بگیرم؛ مثلا نام فرد اول سمت راست، وسط و نفر اول سمت چپ هر ۳ «محمد» است. همه این رزمندهها دور یک شهید که در مرکز عکس است جمع شدهاند و آنهم «محمد جهان آرا» است. خیلی از همان رزمندهها علاقهمندند تا بیایند و در کنار عکس آن زمانشان بایستند و عکسی به یادگار بگیرند.
خبرنگار:اصغر اصغری