منبع: روزنامه اعتماد –
روایتی برای زنانی که به ضعف افتخار میکنند
کمینهها نقش حداکثری بازی کردند
رهام شیراز
این بار میخواهم نوشتهام را مثل یک گزارش بنویسم. میخواهم از جملات خبری در جهت معنایی عمیقتر استفاده کنم. مثل واکر اوانز که معتقد بود عکسهای خبریاش را باید مثل جملات همینگوی خوانش کرد، جملاتی که هر چند جنسی واقعگرا دارند ولی لایههای عمیق مهمی را در داستانگوییاش شکل میدادند. شاید هرازگاهی مثل یک گزارشگر جوگیر نظریات خودم را هم پراندم. ولی سعی میکنم فقط بهطور زمانمند مهمترین سرخطهای اخباری مربوط به او در سیوهشت سال اخیر را بگویم. از سال ۱۳۶۰. نه! همین الان نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم آنقدر هم عقب نروم. به حدود بیستوسه سال پیش میروم. از سال ۱۳۷۶ شروع میکنم. وقتی او تازه به دبیرستان رفته بوده و متوجه میشود یک اشکال جدی وجود دارد. از اول هم این اشکال بوده ولی انگار دیگر قابل تحمل نیست. از دبستان هم جملات را به گونهای مینوشته که باید آنها را در آینه میخواندی. با چشم معمولی مفهوم نبودند. مطمئن نبود، خنگ است یا بازیگوش. ولی دیگر طاقتش طاق شده بود. با مادرش صحبت و دبیرستان را ترک میکند. مادرش هر چند سخت ولی درک کرده بود. مادرش هم متوجه شده بود اشکالی وجود دارد. با «سختی» میشود جنگید ولی با «اشکال» باید کنار آمد. مادر متوجه میشود برای دخترش فهم و تمرکز روی مطالبی که به زبان مربوط میشوند، مشکل است. منطق زبانی را هضم نمیکند. بارها برای دخترش معلم خصوصی گرفته بود ولی مشکل حل نشد. هرچند خود او خیلی بعدتر، حدود سی سالگی، متوجه نام بیماریاش میشود، دیسلکسیا. ولی همان موقع هم در شانزده سالگیاش مادر درک میکند که تنها راه باسواد شدن آشتی با زبان نیست. میتوانست درک نکند. پس به دنبال راههای جایگزین زبان میگردد: موسیقی یا عکاسی. هر چند سنش برای ترک تحصیل زود بود ولی برای ورود به مدرسه موسیقی دیر شده بود. پس گزینه موسیقی هم کنار میرود. حدود سالهای ۱۳۷۶ و دوره اصلاحات سیاسی بود. یکی از تبعات اصلاحات روی آوردن دوباره جامعه به هنر بود. پس مادرش در روزنامهها متوجه میشود کلاسهای فیلمسازی و عکاسی رونق مناسبی گرفتهاند و در نتیجه این روش سواددار شدن را هم امتحان میکند، تا شاید مشکل فهم دخترش هم اصلاح شود. بالاخره در مدرسه کار و دانش الزهرا، در میدان توحید و در رشته فیلمسازی و عکاسی قبولش میکنند.
در راه برگشت به خانه، کورس اول تاکسی را سوار میشود. هر روز از مدرسه تا خانه باید سه کورس تاکسی سوار شود. دوربین روی پایش توجه مردی که کنارش نشسته بود را جلب میکند. فقط کافی بود جلب نکند. مرد سوال میکند: عکاس هستی؟ باتردید جواب میدهد: بله. میپرسد: چه نوع عکاسی؟ تازه متوجه میشود عکاسی هم انواع دارد. اما سعی میکند جواب مرد را بدهد. با کمی تمرکز یادش میآید از معلمش، خانم زنجانی مهربان در مدرسه کلمه «عکاسی خبری» را شنیده. در صورتی که میتوانست یادش نیاید. درحالی که قلبش با تندی میزند با لبخندی روی لبش جواب میدهد: «عکاسی خبری». در ابتدا از این خوشحال است که کم نیاورده و جوابی داده، ولی بعدتر متوجه میشود بعد از مدتها بالاخره تمرکز طعم خوشش را هم به او نشان داده است. این را میشود شروعی برای حل مشکلش دانست. مرد روی تکه کاغذی آدرس روزنامهای را مینویسد با عنوان «زن» و میگوید: شاید عکاس زن بخواهند.
در همان دوران، پدر سوار بر اسب هی کرده و از اسب که سریعتر از توقعش دویده جامانده و زمین خورده بود. پدرش فلج شده بود و از روزیآوری برای خانواده درمانده بود. مشکل خودش هم که قوز بالا قوز، فشار مضاعفی را بر خانه تحمیل میکرد. پس این شانس را نمیتوانست ازدست بدهد. اولین طعم خوش تمرکزش را به فال نیک میگیرد و مسیرش را از خانه پدری به سمت آدرس «زن» منحرف میکند. طعم خوش جواب گرفتن از تمرکز در آن دوران پرفشار چنان به او انگیزه داده بود که حتی دست رد مسوولان روزنامه بر سینه او هم نتوانسته بود باعث تسلیمش شود. تا یک هفته هر روز به روزنامه سر زد تا به عنوان تلفنچی با دوربین پذیرفته شد. از آن به بعد، از هفت صبح تا پنج بعدازظهر تلفن جواب میداد و بعد از آن در شیفت عصر عکاسی میکرد. شبها عکسهایش را ظهور و چاپ میکرد و با تحویل آنها به سرویس عکس روزنامه یک روز کاریاش تمام میشد. تا سه ماه به همین ترتیب به عنوان تلفنچی عکاس به کار ادامه داد. این استقامت بیدلیل نبود. او توانسته بود جایگزینی برای زبان پیدا کند. فهمیده بود سواد دیگری وجود دارد که ناتوانیاش را در برابر زبان جبران میکند. پس در دنیا هیچ چیز عزیزتر از آن پیدا نمیکرد. این شروعی بود که دیگر پایانی نداشت. مسیر از یک آدرس روزنامه خبری به روی یک کاغذ پاره باز شده بود. با ۹ ماه کار در روزنامه روابط اجتماعی عکاسانهاش قوت پیداکرد. با دیگر عکاسان خبری هم دوست شد. اما اصلاحات سیاسی که به بحران خورد، روزنامههایش هم یکی بعد از دیگری بحرانده شدند. در اولین تعدیل نیرو، جوانترین باید میرفت، پس روزنامه را ترک کرد. اما این راهی نبود که دیگر پایانی داشته باشد. بعد از «زن»، روزنامههای اصلاحطلب دیگر، یکی بعد از دیگری باز میشدند و تعطیل، پس او هم یکی بعد از دیگری وارد روزنامهها شد: «گزارش کار»، «جامعه»، «طوس»، «نشاط»، «عصر آزادگان» و… تا سیزده روزنامه به عنوان عکاس خبری کار کرد. دیگر مسیرش باز شده بود. به عنوان عکاس خبری زن به جامعهای پیوسته بود که در آن به تعداد انگشتان یک دست هم به زور عکاس زن فعال وجود نداشت. این موج، نهتنها دیگر نایستاد بلکه چنان با سرعت جلو رفت که ردههای سنیاش را زیر خود له کرد. نوجوانیاش به سرعت آغشته به کار حرفهای شد و مانند یک بزرگسال، مستقل شد.
زمان تمام شیطنتهای نوجوانیاش در اشتیاقی که ناشی از راه نویافته قابل تمرکز بود، محو شد. اشتیاقی که به تدریج به او آموخت چطور در فضاهای مردانه، یک عکاس خبری زن فعال باشد. در روزنامه «نوروز» وقتی هنوز بارقههای نوجوانی به دست و گردنش آویزهای تزیینی انداخته بودند، یک بار در نگهبانی ریاستجمهوری چنان جلب توجه کرده بود که آنها به مدیرمسوول روزنامه شکایت کردند و بلافاصله اخراج شد. بعد از آن یاد گرفت که همیشه از لحاظ پوشش با ظاهری همگن با اکثریت جامعه، توجه غالب مردانه روی زن را تقلیل و فرصتهای بیشتری برای عکاسی در دل همان جامعه فراهم کند. یاد گرفته بود آفتابپرست باشد. چنان همرنگ جماعت شود که رسواییاش بماند به نمایش عکسهایش. نیت، عکاسی بود و لاغیر. پس تمام کنشهای مردانه، مثل متلک و غیره باید از سر راه برداشته میشد و تمرکز صرفا روی عکاسی میبود.
در سال ۲۰۰۰ میلادی، با اندوختهای که از عکسهای خبریاش جمع کرده بود، سعی کرد در جشنوارهای مختص عکسهای خبری با نام پرپینان در جنوب فرانسه شرکت کند. پدر که هنوز درمان نشده بود و خانهنشین بود با فروختن موبایلش برای او بلیت سفر را مهیا کرد. همین باعث شد احساس وظیفه بالایی برای بهرهبرداری از سفر روی دوشش احساس کند. با مجموعه کارهایش به افراد و آژانسهای بسیار سر زد و همه جوابش را با سنگ قلاب کردنش به آیندهای دور میدادند. در همین حین، مردی الجزایری – فرانسوی با نام جی پی پاپیس، صاحب آژانس عکس پلاریس ایمیجز در نیویورک، جواب مثبت سربالایی به او داد و به جای موکول کردنش به آینده دور، ایمیلش را گرفت. پاپیس بعد از یک هفته تماس گرفت و ماموریت کاریای را در ایران برای مجله نیوزویک به او سپرد. عکسش روی جلد مجله نیوزویک چاپ شد. آژانس پلاریس پنجاه درصد فروش هر عکس را به او میداد. این همکاری هم، شروع فعالیت برون مرزیاش، دیگر قابل ایستادن نبود.
در سال ۱۳۸۰ هجری شمسی، از لحاظ ذهنی اتفاقی برایش افتاد که برای تمام عکاسان خبری بعد از چند سال میافتد. دوربین دیجیتال مکاشفه صرف خبر را برایش پوچ کرده بود. احساس میکرد جملات خبری عکاسانهاش کافی نیستند و ابزار باعث شده دیگر عکس صرفا خبری را هر کسی بتواند بگیرد. نیاز داشت قدرتی را به عکسها تزریق کند، قدرتی که ناشی از ذهنیت خودش است. چیزی مثل اتفاقی که قرار است برای جملات خبری این نوشته هم اتفاق بیفتد. لایهای درونی که تلاطم آن ارضا کننده هیجان بیرونیاش باشد. این را وقتی متوجه شد که با دوستی برای دیدن عکسهای ناصرالدین شاه به کاخ گلستان رفت. ممکن بود وقت این قرار شکل نگیرد. انگار قدرت ناصری، مثل تلنگری، آگاه به خصوصیتی از عکسهای خبریاش میکرد: این عکسها هر چند در خدمت رعیت هستند اما رعیت نیاز به عامل قدرتمند و تاثیرگذارتری دارد تا مشکل آنها را حل کند. واقف شده بود چیزی در کارش او را صرفا تبدیل به کارمند خبر کرده است. این تلنگر چند سال بعد به بار نشست.
در سال ۲۰۰۲ میلادی، قبل از جنگ عراق و امریکا به عراق رفت. آژانس پلاریس ماموریتهایش را با او تا عراق گسترش داده بود، در نتیجه به تدریج او به عنوان عکاس زن ایرانی شهرت جهانی بیشتری پیدا کرد. شهرتی که ناشی از جسارت او در مناطق جنگی بود. جسارتی که باعث میشد آژانسها نام ایرانی او را به عنوان نامی برای مردها باور کنند. حالا زمانی بود که عکسهایش بسیار جلوتر از عکس از چهره خودش در جهان شهرت پیدا کرده بود. پس تصویری که از او تصور میشد بر اساس عکسهای خبریاش منطبق با خصوصیات یک مرد بود. تا اینکه یک روز از روزنامه لوموند فرانسه برای نوشتن مقالهای در مورد عکاسهای جنگ عراق با او تماس میگیرند. وقتی کارمند لوموند، آن طرف خط، با صدایی زنانه روبهرو میشود، آن تصور مردانه کاملا برایش به هم میریزد. این در حالی است که او تنها عکاس زن غیرغربی در جنگ عراق بود. در حالی است که تعداد عکاسان زن غربی در جنگ عراق باز هم به تعداد انگشتان یک دست نمیرسیدند. این تحیر روزنامه لوموند تبدیل به مقالهای اختصاصی در مورد او شد. در همین دوران عراق، با خبرنگار جوانی از روزنامهای هلندی آشنا و ازدواج میکند. همپایی مرد که از این به بعد همفکریاش مثل سایه کنارش میآید. او بیست و یک سالش بود و مرد بیستوشش سال داشت. مرد ماحصل برداشتهای زبان مادریاش را به مجلهای هلندی میفروخت و زن برداشتهای زبان عکاسانهاش را به تمام مجلات دنیا. شراکتی شکل گرفته بود مابین ضعف قدیمی و توانایی امروزیاش.
بعد از عراق، در سال ۲۰۰۳ میلادی، اولین دختری بود که مستقل از مراسم مذهبی برای ماموریتی آزاد به عربستان رفت. کشوری که محال بود به یک ایرانی آن هم زن ویزای عکاسی خبری بدهد. این محال به همین سادگی حل شد: در سفارت عربستان بعد از گرفتن جواب منفی ویزا، پشت سر مامور ویزا، متوجه دو گربه لاغر خیابانی در حیاط سفارت شد. از روی دلسوزی به مامور تشری میزند که اگر به من ویزا نمیدهید حداقل به گربههایتان غذا بدهید! با این حرف، مامور ویزا سفره دلش را در مورد تنفرش از گربههای خیابانی و علاقهاش به گربههای پرشین روی میز پهن میکند. فقط کافی بود پهن نکند و او به سرعت یاد دوستی میافتد که به تازگی گربه پرشینش چندین توله زاییده و به دنبال سرپرست برای آنها میگردد. ویزای عکاسی در عربستان فقط با دو توله گربه پرشین معامله شد. این سالی بود که پادشاه عربستان مرده بود و او میخواست برای افزایش سابقه عکاسی خبریاش به آنجا برود. تجربه عربستان بهتر متوجهاش کرد که جامعه مردسالار به چه معناست. به زن بدون محرم هتل ندادند و او مجبور شد از وزارت فرهنگ عربستان نامهای برای اقامت یک زن عکاس خبری در هتل تهیه کند. به همین دلیل، تا وسایلش را در هتل میگذارد و خودش را به قبرستان میرساند، مراسم خاکسپاری پادشاه تمام میشود. در قبرستان تازه متوجه میشود که سنیها سنگ قبر ندارند. اما از روی خاک تازه یکی از قبرها حدس میزند که باید قبر پادشاه باشد. در حال عکاسی از قبر احتمالی پادشاه ناگهان متوجه میشود، پلیسهای مذهبی عربستان از دور با شلیک تیرهوایی به سمت او میآیند. یک «زن »، «عکاس»، «شیعه»، «ایرانی» کلکسیونی از ممنوعیتها را بر سر قبر پادشاه برده بود. نزدیک به یک روز کامل در اداره پلیس مذهبی عربستان بازداشت شد تا تمام این ممنوعیتها بررسی شوند. شاید صرفا آبروی جهانی برای اذیت کردن یک خبرنگار باعث شد وزارت فرهنگ بتواند بالاخره از بند آنجا رهایش کند. از آن به بعد این دختر شرقی همه جا در عربستان با ماموری مرد همراهی میشد، تا مبادا باز این کپسول ممنوعیت خرابکاری به بار آورد. با این وجود، هنوز پای ترکیب همزمان «دوربین» و «زن» و «شیعه» و «ایرانی» در میان بود. با هر بار که دوربین را بالا میآورد همه متعجب نگاهش میکردند. بعد از آن سفر، راه رفتن به عربستان هم دیگر باز شده بود. به تدریج توانست به جامعه واقعی عربستان نفوذ کند. سفرهای عربستان کارفرمایی نداشت ولی برایش تجربه مناسبی برای کارگردانی بحران هنگام عکاسی به بار آورد. مثل یک سرمایهگذاری برای کسب مهارت بود. برای اینکه بفهمد در یکی از مردانهترین نظامها چطور میتواند با وجود مشکلات، همچنان روی دوربین و عکاسیاش تمرکز کند. انگار این مساله تمرکز دست از سرش برنمیداشت. اما حداقل الان، آن مشکل قدیمی تمرکز صرفا تبدیل به یک مساله شده بود. مسالهای که مثل قبل قرار نبود با آن کنار بیاید؛ میتوانست حلش کند.
در سال ۲۰۰۵ میلادی، دیگر به عنوان عکاس خبری برای همه آژانسهای دنیا شناخته شده بود. وقتی مجله کالرز متعلق به شرکت بنتون برای پروژهای یک ماهه به ایتالیا دعوتش کرد، دعوت را به خاطر دوری زیاد از همسرش در ایران رد میکند. آنها در عوض به او ماموریتی در یمن میدهند. ماموریت یمن درباره پزشک زنی بود که مشغول اعتمادسازی برای زنان بود. زنان یمن در آن دوران از سپردن بدنشان به پزشک همجنس خود ترس داشتند. آن پزشک زن تصمیم داشت این بیاعتمادی را با اصرار بر درمان آنها برطرف کند. میخواست به آنها ثابت کند که این فقط جنس مرد نیست که قابل اطمینان برای سپردن بدنشان است، بلکه یک زن هم میتواند به درجه علمیای رسیده باشد که مسلط بر بدن زن دیگر شود.
و قسعلیهذا تا سال ۱۳۸۸ هجری شمسی، دیگر شهرت جهانیاش به فراتر از آژانسهای خبری رسیده بود. در این زمان، آن تلنگر قدیمی ناصری بالاخره باعث ممارست برای غلبه قدرت ذهنیتش به عکسهایش شد. تمرینهای هنریترش آغاز شد. خسته از اعتماد دایم به واقعیت، تصمیم میگیرد با آن کلنجار برود. به نوعی در رابطه با واقعیت در عکاسی خبری تقلب میکند. حالا عکسهایش در رابطهای از واقعیت موجود با صحنهآرایی شکل میگرفت. چیزی شبیه آنچه جف وال آن را «مستند جدید» میخواند. عکسهایش وارد قصهسراییای میشوند که بیشتر از اینکه به واقعه بیرونی نظر داشته باشند، ارجاع به واقعیتی میدهند که از قضاوت خود او شکل گرفته است. اصل اخلاقی بیقضاوتی در عکاس خبری دچار چالش میشود. گویی دیگر عصر دیجیتال چنان متمرکز بر عریان کردن واقعیتهای دنیاست که برای مشق قدیمی تمرکز او جایی باقی نمانده است. ماحصل این چالش چندین مجموعه هنری میشود. این اواخر هم، قبل از فوت پدر، مجموعهای را راجع به حس ششم شروع کرده است. در یکی از عکسهای این مجموعه، مجموعهای که هنوز به نمایش درنیامده، مادرش را در صحنهای آراسته شده، در آشپزخانهاش چنان تنها میگذارد که گویی مشغول سوگواری است.
و بالاخره در سال ۲۰۱۵ میلادی، وقتی بعضی از اعضای دایمی آژانس عکس خبری مگنوم، از قدیمیترینها و معتبرترین در این رشته، بنا به سنتی قدیمی در این آژانس او را به عنوان «منتخب» به آژانس معرفی کردند، میدانست قبول دعوت آژانس یعنی شروع یک دوره خدمت سربازی در سن ۳۵ سالگی. مطمئن نبود بدنش کشش این دوره را داشته باشد. دورهای که مملو از ماموریت و سفر عکاسانه در خدمت آژانس بود. ولی یک نکته مهم باعث شد این مشقت را بپذیرد. اینکه اگر بمیرد آژانس مگنوم آثارش در طول دوران زندگیاش را آرشیو خواهد کرد. بقای تمام عکسهایی که گرفته در گروی عضویتش در آژانس بود. با آژانس، تاریخی که از سرگذرانده باقی خواهد ماند. پس خدمتش را آغاز میکند. بعد از گذراندن چیزی حدود چهل ماموریت عکاسانه در اقصی نقاط جهان، در طول چهار سال، دورانی که مدت زیادی از آن را در هواپیماها و برفراز دنیا گذرانده، موفق میشود ابتدا در سال ۲۰۱۷ میلادی با گذر از لقب «منتخب» آژانس به لقب «پیوسته» به آژانس و در نهایت امسال، در سال ۲۰۱۹ میلادی به لقب «عضو» آژانس مگنوم نائل آید. لقبی که تا به حال به هیچ زنی از دو قاره آسیا و آفریقا داده نشده بود. دیگر تمرکزش جواب داد و آنها ناچار بودند این لقب را به او بدهند.
امروز، تازه خبردار شده که باید کارت ملیاش را جدید کند. اگر این کار را نکند در هیچ جای رسمی نمیتواند شرکت کند. حتی بانک هم از ارایه خدمات به او منع میشود. پس تصمیم میگیرد به دفتر ذیربط برود و فرم تعویض کارت ملیاش را پرکند. مامور ثبت اولین سوالی که از او میپرسد نام و نامخانوادگیاش است. به این نکته فکر میکند که جواب این سوال، تاریخیترین اطلاعات زبانیاش است که برای به خاطر آوردنش هیچ تمرکزی لازم ندارد. اطلاعاتی آنقدر در دسترس که هیچ یک از سلولهای خاکستری مغزش را درگیر نمیکند. در حالی که قلبش با تندی میزند با لبخندی روی لبش جواب میدهد: نیوشا توکلیان.