آنروز همه ما در «کفری» بودیم. آخرین مقصد کاوه گلستان، جایی که آخرین تصویرش را ثبت کرد. آنروزها عکاسان زیادی به عراق آمده بودند. همه در نزدیکی سلیمانیه منتظر شروع جنگ بودیم. آنروز به ما گفتند قرار است یکی از مناطق نزدیک به کفری را بمباران کنند. همه ما رفته بودیم بالای تنها ساختمان دوطبقه آن منطقه تا از بمباران مواضع عراقیها توسط جنگندههای آمریکایی عکاسی کنیم. کاوه و تیم خبری بیبیسی دیرتر از بقیه رسیدند. بعد از اینکه کار تمام شد میخواستیم به سلیمانیه برگردیم. کاوه گفت: «آن دورتر یک قلعه قدیمی است برویم پلاتو بگیریم.» او به همراه جیم میور و گروه فیلمبرداری دیرتر راه افتادند.
من به همراه دونفر از همکاران در یکماشین بودیم و به سمت قلعه راه افتادیم. بعد از پست نگهبانی، نزدیک قلعه بودیم که یکی از دوستان گفت بهنظرم روی تپه یکنفر هست و احتمال دارد به ما تیراندازی کند. بهار تازه شروع شده بود و طبیعت زیبای کردستان عراق شبیه کشور جنگزده نبود. به ما گفته بودند که فقط در جاده باشیم. به این خاطر که مینهایی که از جنگ ایران و عراق و همین جنگ زیر خاک این سرزمین زیبا بود همه را تهدید میکرد. ما برگشتیم. در راه در همان پست بازرسی برای آخرینبار کاوه را دیدیم. ما به سمت سلیمانیه رفتیم و کاوه به سمت آن قلعه. کمتر از ٢٠دقیقه بعد یکمین ضدتانک و ضدنفر جانش را گرفت. ما آخرین کسانی بودیم که کاوه را دیدیم. در راه سلیمانیه بودیم که تماس گرفتند و خبر را به ما گفتند. باورمان نمیشد. به شهر که رسیدیم یکراست رفتیم بیمارستان. خیلی از دوستانمان خبردار شده و آنجا بودند و داشتند خبر را مخابره میکردند. خبرهای ضدونقیضی به گوش میرسید. اما بعد از مدتی انتظار، خبر تایید شد، کاوه رفته بود و تقریبا یکهفته بعد، زمانی که ما کاوه را در ایران به خاک سپردیم، عراق سقوط کرد و جنگ تمام شد.
کاوه گلستان جدا از اینکه عکاس خوبی بود شخصیت جالبی داشت. او جوانها را خیلی حمایت میکرد. هرروز همه روزنامهها را میدید و هرعکسی که چاپ میشد را به خاطر داشت؛ مثلا من را که میدید میگفت عکست را دیدم و درباره جزییاتش صحبت میکرد. این حس خوبی برای هرکسی داشت که عکاسی چون کاوه گلستان عکسش را با همه جزییات دیده است. اگر وسیلهای احتیاج داشتی، میتوانستی روی کاوه حساب کنی. یکبار من دوربین فیلمبرداری میخواستم دوربینی که خودش با آن کار میکرد را به من داد. به جوانها خیلی کمک میکرد. فقط شاگردانش در دانشگاه نبودند که از او یاد میگرفتند. درِ خانه و کلاسش روی همه باز بود و ایرادهای کارشان را میگرفت. در کلاسهایش از او تکنیک یاد نمیگرفتی نگاه میآموختی و یک جمله معروف داشت که آخر کلاسش میگفت
:
« از هر بخش حرفهایم که بدردتان میخورد و با روحیهتان هماهنگ است، استفاده کنید.» ماهیگیری یاد میداد.