1. خانه
  2. اخبار
  3. حضور آیت الله خامنه ای در جنگ به روایت عکاس ویژه ایشان خط مقدم با طعم نان قندی

حضور آیت الله خامنه ای در جنگ به روایت عکاس ویژه ایشان خط مقدم با طعم نان قندی

محمد صرفی

نزدیک ترمینال جنوب ، روبروی پارک خزانه عکس بزرگی نصب شده بود با عنوان پوستر مقاومت؛ ما تا آخر ایستاده ایم.
با خودم گفتم راستی داستان این عکس چیست؟ و اولین سوال آغازی می شود برای دیگر سوال ها.
وقتی پای صحبت های بهرام محمدی فرد عکاس سابق روزنامه جمهوری اسلامی که حدود دو سال اول جنگ همراه مقام معظم رهبری بود- و از حضور ایشان در صحنه های خطر عکاسی کرده است- می نشینی تازه می فهمی جنگ چقدر ناگفته دارد و جعبه سیاه جنگ همین آدم های به ظاهر ناشناخته و معمولی هستند که شاید هیچوقت کسی به سراغ آنها نرود.
بعضی ها خود را جعبه سیاه جنگ می دانند اما ناگفته های جنگ در دل بسیجی ها است. همانها که در جنگ بزرگ شدند و هنوز هم کمتر کسی آنها را می شناسد که مردان خدا در آسمان از روی زمین شناخته شده ترند.
¤ لطفا خودتان را معرفی کنید.
– من محمدی فر در سال ۱۳۳۷ در نارمک تهران به دنیا آمدم. از سال ۱۳۵۵ عکاسی را شروع کردم. از مبارزات و تظاهرات زمان انقلاب هم عکاسی کردم. بعد از پیروزی انقلاب برای نیروی هوایی ارتش عکاسی می کردم که یکی از دوستان گفت حزب جمهوری اسلامی می خواهد روزنامه راه بیندازد و عکاس می خواهد. آدرس داد و ما هم رفتیم.
آقای «آقازاده» مدیر داخلی بود. مهندس «میرحسین موسوی» سردبیر بود و چند نفر دیگر هم بودند. تعداد خیلی معدودی بودیم.
¤ آقا هم آن زمان در روزنامه بودند؟
– نه خیر، ایشان جزء کادر حزب جمهوری اسلامی بودند ولی هفته ای یکی دو بار می آمدند و سر می زدند.
¤ کار را چطور شروع کردید؟
– همان طور که گفتم. تعدادمان خیلی کم بود. امکاناتی هم نداشتیم. مکان اولیه هم طبقه دوم ساختمانی بود در فردوسی که دو سه تا اتاق هم بیشتر نداشت. یکی از اتاق ها هم آشپزخانه بود.
مهندس موسوی یک ماشین داشت که همه کارهای روزنامه با همان انجام می شد و با آن این طرف و آن طرف می رفتیم.
¤ ماشین چی بود؟
– یک پژوی قدیمی البته چند تا از بچه ها هم موتور داشتند و از آنها هم استفاده می کردیم.
¤ کار چاپ کجا انجام می شد؟
– روزنامه از همان روزهای اول چاپ شد و روی دکه های مطبوعات رفت. کار چاپش هم توسط کیهان انجام می شد. بالاخره کیهان کارکنان قدیمی وحرفه ای داشت و نیروهای روزنامه جمهوری اسلامی تازه کار بودند و در این زمینه تخصص نداشتند. البته امکاناتی هم در کار نبود.
پس از مدتی به ساختمان سازمان آگهی های کیهان نقل مکان کردیم و آنجا مستقر شدیم. کم کم نیروهای بیشتری جذب شد.
چند وقت بعدش مهندس موسوی وزیر خارجه شد و تعدادی از بچه ها را هم با خود به وزارت امورخارجه برد. بعد از ایشان آقای مهاجری آمدند و سردبیر شدند. پس از انفجار هفت تیر و شهادت آیت الله بهشتی، آقای خامنه ای صاحب امتیاز روزنامه شدند. تا پیش از این ماجرا حزب جمهوری اسلامی صاحب امتیاز روزنامه بود.
¤ شهید حسن باقری آن زمان در جمهوری اسلامی بود؟
– بله. ما با هم کار می کردیم. همان روزی که ماجرای حمله آمریکا به طبس پیش آمد، مهندس موسوی به ما گفت آمریکا در طبس نیرو پیاده کرده است. هنوز ۲۴ ساعت هم از قضیه نگذشته بود و کسی نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است. مهندس به ما گفت بروید آنجا.
روزنامه تازه یک خودرو «آهو» خریده بود. من وحسن باقری و دو تا از پاسدارهایی که جزء نگهبانان روزنامه بودند همان روز راه افتادیم سمت طبس. از روی نقشه گفته بودند کجا باید برویم. یک فرودگاه متروکه بود. ذهنیت ما این بود که آمریکایی ها هنوز آنجا هستند.
¤ اگر این طور فکر می کردید، پس برای چه می رفتید؟
– خب می خواستیم برویم ببینیم چه خبر است دیگر!
راه افتادیم و رفتیم. ظهر فردا رسیدیم به محل حادثه. هیچ کس آنجا نبود و ما اولین افرادی بودیم که رسیدیم. البته یک ربعی که گذشت ماشین ژاندارمری هم آمد و محل را محاصره کرد.
چند جنازه اطراف هواپیما و هلی کوپترها افتاده بود. دستگاه های آب شیرین کن هم با خودشان آورده بودند که شما در عکس های منتشر شده نمی بینید چون ژاندارمری بعضی از وسایل از جمله اینها را جمع کرد.
دور هلی کوپترهای سالم را هم مین گذاری کرده بودند که من از آنها هم عکس گرفتم. خیلی دلم می خواست بروم داخل هلی کوپترهای سالم اما به خاطر همین مین ها نمی شد رفت. من کمی با مسائل نظامی هم آشنا بودم.
خلاصه ما چند ساعتی ماندیم و عکس گرفتیم و راه افتادیم سمت تهران.
حسن باقری گفت اول برویم مشهد زیارت کنیم بعد برویم تهران. من گفتم دیر می شود بهتر است اول عکس و خبر را برسانیم که حسن قبول نکرد و رفتیم مشهد.
البته یک بار خوابش برد و به راننده گفتم دور بزن برو تهران.چند کیلومتر هم رفته بودیم که بیدار شد و باز دوباره راهی مشهد شدیم.
¤ گفتید با مسائل نظامی آشنا بودید. توضیح می دهید؟
– چند ماه قبل از جنگ من وحسن باقری به مدت سه ماه یک گزارش کامل از نوار مرزی غرب و جنوب غرب کشور برای آقای خامنه ای که آن زمان نماینده حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند تهیه کرده بودیم.
¤ علت تهیه این گزارش چه بود؟
– خب عراق از همان اوایل تجاوزات پراکنده ای در بعضی نقاط داشت و مرزها حالت عادی نداشتند. مسئولین هم می خواستند از اوضاع مرزی ارزیابی داشته باشند.
یک نکته تا یادم نرفته در مورد طبس بگویم. الآن یک بحث هایی می شود که بنی صدر خائن بود یا نبود. کسی که آن وسایل و آن مدارک مهم را بمباران و محمد منتظر قائم را هم به شهادت می رساند، نمی تواند احمق باشد. او حتما خائن است. البته بنی صدر از این ماجراها زیاد دارد.
¤ از چه زمان با آقا راهی جبهه شدید؟
– چند روزی از پایان کار آن گزارش گذشت که جنگ به طور رسمی شروع شد. ما آمدیم تهران و چند هفته بعد به مهندس موسوی گفتم می خواهم با گروه چمران به جبهه بروم.
رفتم ساختمان نخست وزیری و از آنجا هم راهی اهواز شدم. مقر اصلی گروه جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید چمران ساختمان استانداری معروف به کاخ استانداری بود. بعدازظهر بود که رسیدم آنجا.
شهید چمران درحال قدم زدن در حیاط بود. بعد از معرفی و سلام و احوال پرسی، گفت: نمی ترسی؟ من هم گفتم: نه! از چی بترسم!
شهید چمران خودش هم به عکاسی خیلی علاقه داشت.
گفت امشب یک عملیات چریکی داریم اگر خسته نیستی همراه مان بیا. من هم گفتم، خسته نیستم و می آیم.
نیمه شب راه افتادیم و پس از چند ساعت پیاده روی نزدیک صبح به منطقه مورد نظر رسیدیم. دو گروه بودیم. من با چمران و عده ای دیگر بودم. یک گروه هم از سمتی دیگر حرکت کرده بودند.
همه پشت یک تپه نشستیم. چمران رفت جلوتر و با دوربین نگاه کرد و به من اشاره کرد بروم پیشش و وقتی رفتم گفت خیلی آهسته سرت را بیار بالا و نگاه کن. از داخل دوربین نگاه کردم. البته فاصله خیلی کم بود و دوربین هم نمی خواست.
یک روستایی بود و عراقی ها همه جا دیده می شدند. بالای پشت بام ها و این طرف و آن طرف. تا به حال چنین صحنه ای ندیده بودم و برایم تازگی داشت و عجیب بود.
کمی بعد چمران دستور آتش داد و دو گروه به سمت عراقی ها شلیک کردند. گروه چمران سلاح سنگین نداشت و نمی توانست منطقه ای را تصرف کند. فقط ضربه می زد و به موضع قبلی برمی گشت.
دیگر هوا کاملا روشن بود که با سرعت شروع به عقب نشینی کردیم.
من یک عکسی آنجا گرفتم که خیلی گل کرد و پوستر شد. یک رزمنده ای بود که دور خودش قطار فشنگ بسته بود تیر بارش روی کولش بود و من از پشت سر عکس گرفتم.
این اولین حضور من در یک عملیات جنگی بود که خیلی هم پرحادثه و هیجان انگیز بود.
چند روز بعد از این ماجرا رفتم تهران از طرف روزنامه گفتند آیت الله خامنه ای هر هفته به جبهه می رود و قرار است شما به عنوان عکاس همراه ایشان بروی. آدرس دادند و صبح شنبه من رفتم جلوی خانه ایشان که آن وقت در خیابان ایران بود. ایشان مشغول صبحانه بود و تعارف کردند و ما هم رفتیم داخل. بعد از خوردن صبحانه رفتیم به سمت فرودگاه مهرآباد.
دیگر کارمان به صورت هفتگی همین بود. شنبه هر هفته من می رفتم جلوی خانه ایشان و از آنجا با محافظشان می رفتیم فرودگاه، با یک بلیزر آبی رنگ. هر هواپیمایی که عازم اهواز بود با همان می رفتیم. دو سه روز اول ایشان از خطوط مقدم بازدید می کردند و بعد هم با فرماندهان و مسئولینی که آنجا بودند جلسه می گذاشتند. با ارتشی ها، بچه های جنگ های نامنظم، عشایر و گروه های مختلف جلسه داشتند.
پنج شنبه هم برمی گشتیم تهران. ایشان امام جمعه تهران بودند. شنبه باز دوباره راه می افتادیم به سمت اهواز. هواپیما هم اغلب «سی-۱۳۰» بود که مهمات می برد.
¤ در خیلی از عکس ها ایشان را با لباس نظامی می بینیم. اهواز لباس نظامی می پوشیدند؟
-نه. از خانه که می خواستند بیایند، لباس نظامی را زیر لباس روحانیت می پوشیدند و لباس روحانیت را در هواپیما در می آوردند. در منطقه همیشه با لباس نظامی بودند.
¤ کفش؟
-پوتین می پوشیدند.
¤ نکته جالبی یادتان می آید؟
– بعضی وقت ها از خانه ایشان که راه می افتادیم، به میدان توحید که می رسیدیم نگه می داشتیم و نان قندی یزدی می گرفتیم. برای توی راه. ایشان علاقه داشتند.
¤ بعد از رسیدن به اهواز چه می کردید؟
– بستگی داشت کی برسیم. معمولا بعدازظهر می رسیدیم که در این صورت شب استراحت می کردیم و صبح خیلی زود عازم خط می شدیم. خط هم که می گویم، خط مقدم به معنای واقعی آن. یعنی جاهایی که درگیری مستقیم بود و هر لحظه امکان کشته شدن و حتی اسارت هم وجود داشت.
ایشان جزء معدود مسئولینی بود که من دیدم این طور برخورد می کرد و باشجاعت خاصی به صحنه های خطر پا می گذاشت به طوری که بدون اغراق بعضی وقت ها حتی من که آن وقت جوان بودم هم کم می آوردم.
¤ شما از شنبه تا پنج شنبه همراه ایشان بودید؟
– نه من فقط وقتی ایشان به خط می رفتند همراهشان بودم و در جلسات شرکت نمی کردم. بعد از بازدید از خط من با گروه جنگ های نامنظم دکتر چمران همراه می شدم و در عملیات های آنها شرکت می کردم و پنج شنبه دوباره برمی گشتم و با ایشان به تهران می آمدیم. البته بعضی وقت ها هم من نمی آمدم و در منطقه می ماندم.
¤ ماجرای این عکس راکه به عنوان پوستر مقاومت منتشر شد توضیح می دهید؟
– در توضیح این عکس نوشته اند بهار گرفته شده اما تا جایی که من به خاطر دارم تابستان سال ۶۰ بود و هوا هم خیلی خیلی داغ بود. آیت الله خامنه ای یک سری کار در اهواز داشتند که انجام دادند و از آنجا با هلی کوپتر به آبادان رفتیم.
در آبادان ایشان با آقای جمی امام جمعه شهر حدود یک ساعتی دیدار کردند و بعد هم با تعدادی از ارتشی ها.
ایشان گفتند برویم مقر سپاه که آن موقع شهید جهان آرا مسئول آن بود. رفتیم به مقر سپاه و بعد از حال و احوال با جهان آرا، ایشان از آقا پرسیدند ناهار خورده اید؟ که ایشان گفتند نه، چی دارید؟ جهان آرا گفت تن ماهی، نان لواش خشک و ماست.
آیت الله خامنه ای گفتند هوا خیلی داغ است و خوردن تن ماهی خطرناک، همان نان و ماست را می خوریم.
خلاصه سفره را انداختند و ناهار را آوردند. هنوز یادم است که ماست از شدت گرما چنان ترش شده بود که می جوشید. طوری بود که وقتی می خوردی گلو و معده را می سوزاند.
بعد از ناهار ایشان گفتند برویم داخل خرمشهر. آن وقت خرمشهر به طور کامل در اشغال عراقی ها بود. بچه ها یک تونل عجیب و غریب و طولانی ای حفر کرده بودند که وسط خرمشهر سردرمی آورد و می رفتند در قلب شهر، وسط عراقی ها دیده بانی می کردند. خروجی تونل یکی از خانه های خرمشهر بود.
ایشان، جهان آرا، عبدالله نورانی و من وارد تونل شدیم و راه افتادیم. راه آنقدر طولانی بود که چند بار برای استراحت توقف کردیم. خلاصه رفتیم و وسط خرمشهر سردرآوریم. ایشان و شهید جهان آرا با دوربین مشغول دیده بانی شدند و در مورد وضعیت شهر و نیروهای دشمن با همدیگر صحبت کردند.
یک عکسی هم من آنجا از ایشان و جهان آرا گرفتم که با دوربین در حال نگاه کردن به شهر هستند.
بعد دوباره وارد تونل شدیم و از سر دیگر آن که در کوت شیخ بود خارج شدیم.
این عکسی را که به عنوان پوستر مقاومت معروف شد دقایقی بعد از خارج شدن از آن تونل گرفتم. البته جهان آرا در عکس نیست و چند نفر دیگر اضافه شده اند. همانطور که گفتم چند دقیقه بعد از خروج از تونل بود.
¤ کسی به ایشان توصیه نمی کرد به این جاهای خطرناک نروند؟ مانع نمی شدند؟
– بله، خیلی ها می گفتند اما ایشان به این حرف ها توجهی نداشت و می رفت. یکی از چیزهایی که من را رنج می دهد ادعای بعضی ها در مورد حضور در جبهه است.
این ادعا حضور آیت الله خامنه ای را کم رنگ می کند. چون در ظاهر اسم هر دو حضور است اما حضور آن کسی که به دل خطر می رود با کسی که می رفت در سنگر بتن آرمه ای که هیچ گلوله و موشکی به آن کارگر نبود، یکی است؟ من چون از نزدیک بودم و می دیدم، می دانم که خیلی از حرف ها فقط ادعاست. بگذریم.
بعد از درآمدن از تونل ایشان برای بچه های فدائیان اسلام در مقرشان که کاروانسرا بود سخنرانی کرد و شب رفتیم به مقر سپاه. نیمه های شب من متوجه شدم معده ایشان به دلیل خوردن آن ماست ترش به شدت درد گرفته، طوری که حتی نمی توانند بخوابند.
من یک مقداری قرص همراهم بود که قرص معده به ایشان دادم و حالشان کمی بهتر شد.
¤ شخصیت ایشان را چطور دیدید؟
– شخصیت خاصی داشتند. حالا یک وقت فکر نکنید چون ایشان رهبر است من دارم این حرف ها را می زنم. نه خیر، من قبل از رهبری ایشان هم همین حرف را می زدم و چند بار هم چاپ شده است. ایشان یک تیپی داشت که آدم ساکنی نبود و یک جا بند نمی شد. دائم در حال فعالیت و حرکت بود. سر نترسی هم داشت. یادم می آید بعد از فوت آیت الله طالقانی، منافقین در تهران راه افتاده بودند و شعار می دادند؛ «بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی». یک بار که ما از منطقه برمی گشتیم و از فرودگاه می آمدیم دقیقا در موازات اینها حرکت می کردیم. منافقین همینطور شعار می دادند و می رفتند و ما هم کنارشان بودیم. ایشان لباس نظامی داشتند و خدا رحم کرد که ایشان را نشناختند. چون اگر شناخته بودند با آن خصومتی که داشتند مطمئنا بلایی سرشان می آوردند. در آن وضعیت خطرناک و بحرانی که من خیلی نگران بودم می دیدم ایشان خیلی آرام است و ترسی در چهره شان نبود.
¤ اسلحه هم داشتند؟
– بله یک کلت داشتند که به کمرشان می بستند و یک کلاش]کلاشینکف[ هم داشتند که به گمانم شخصی و مال خودشان بود.
خشابش هم معمولی نبود و دو تا خشاب را به هم وصل کرده بودند. فکر کنم ۶۰ تا تیر می خورد.
¤ تا چه موقع با آقا در جبهه بودید؟
از اول جنگ شروع شد و یک سال و خورده ای، حدود دو سال طول کشید. بعد از ریاست جمهوری ایشان دیگر نمی توانستند شش روز هفته به منطقه بیایند. البته مرتب می آمدند اما نه مثل سابق.
¤الان عکس هایی که گرفتید کجاست؟
– خوب من عکاس روزنامه بودم و عکس ها و نگاتیوها را به روزنامه تحویل می دادم. البته تعدادی کمی هم برای خودم می گرفتم. کمی از عکس ها در روزنامه چاپ شد و بقیه به آرشیو رفت. عکس هایی که آنوقت کسی قدرشان را نمی دانست.
چند سال پیش که به روزنامه مراجعه کردم دیدم خیلی از عکس ها نیست و مفقود شده است. مثل عکس هایی که از مقام معظم رهبری و شهید چمران گرفتم که الان موقع انتشارشان بود.
¤شما بنی صدر را هم در جبهه دیدید؟
– بله. یک عملیاتی بود بین سوسنگرد و اهواز که الان اسمش یادم نیست. عراقی ها تا دروازه اهواز آمده بودند که بچه ها در آن عملیات آنها را ۵۰ کیلومتر عقب زدند. کلی توپ و تانک جا گذاشته بودند و کسی نبود اینها را به عقب منتقل کند.
بنی صدر به منطقه آمد. شهید فلاحی هم همراهش بود. رفتیم به کانکس فرماندهی. همان وقت عراقی ها یک آتش سنگینی را روی منطقه ریختند و شروع کردند به پیشروی. یک هواپیما آمد که از بس پایین پرواز می کرد من می سگفتم الان بالش به زمین می خورد. خلاصه هیاهویی در کانکس فرماندهی ایجاد شد و هر کسی پشت بی یم یک چیزی می گفت. یکی می گفت خودیه و یکی می گفت مال دشمنه. دعوا سر زدن و نزدنش بود که بالاخره دستور دادند بزنید که زدند و بعد معلوم شد خودی بوده.
در همان حین از بس آتش زیاد بود بنی صدر از کانکس دوید بیرون تا یک جایی پنهان شود. به شدت ترسیده بود و فکر می کرد بیرون امن تر است. رفت در یک گودال کوچکی پنهان شد و دستهایش روی سرش بود که فلاحی هم خیلی عادی بالای سرش ایستاده بود. من از این صحنه عکس گرفتم و الان هست. ترس شدید و مشهود بنی صدر و آرامش فلاحی.
یک کمی که آتش کمتر شد بنی صدر بلند شد و به فلاحی گفت: تیمسار اگر این ضدهوایی ها خرابند، چرا نمی دهید تعمیر کنند؟
فلاحی یک خنده ای کرد و گفت: آقای دکتر! اینها ضد هوایی نیست، آشپزخانه صحرایی هستند! هر چیزی که لوله داشت که ضد هوایی نسیت!
آشپز خانه صحرایی وسیله ای بود که لوله بلندی داشت و دیگ های غذا را در آن می گذاشتند تا گرم بماند یا غذا بپزد. بنی صدر فرق ضد هوایی و آشپز خانه صحرایی را نمی دانست و خیلی هم ترسو بود.
¤ صحنه ای هست که هیچوقت از یادتان نرود؟
– یک روز با شهید چمران در کاخ استانداری بودیم که دیدیم یک جیپ آمریکایی آمد داخل حیاط. یک جوان شاید ۲۵ ساله ای از آن پیاده شد و بعد از سلام و احوالپرسی به چمران گفت: من تبریزی هستم. فرش های خانه ام را فروختم. ۲۵۰۰ تومان این جیپ را خریدم و آوردمش تا روی آن توپ ۱۰۶ ببندید و بروم بجنگم.
شهید چمران اشک در چشم هایش جمع شده بود.
¤از شهید حسن باقری بگویید. چطور شد که یکدفعه از خبرنگاری رفت در کسوت یک فرمانده بزرگ؟
– حسن خیلی حرف نمی زد. یک دوربین داشت که از همه چیز عکس می گرفت. عکس هایش هنری نبود. نظامی می گرفت. مثلاً از یک راه از یک نهر و از این جور چیزها.
وقتی در خط دیدمش گفتم حسن اینجا چکار می کنی؟ خندید و چیزی نگفت.آدم تودار و آرامی بود.
¤چند تا عکس در جنگ گرفتید؟
– حدود ۸هزار تا برای خود گرفتم و پنج شش برابر هم برای روزنامه. حدود ۵۰ هزار تایی می شود.
¤کجا مجروح شدید؟
– عملیات خیبر بود هنوز کسی خیلی با شیمیایی آشنایی نداشت. شیمیایی زدند و ما هم ماسک زدیم. بچه ها که با ضد هوایی می زدند صحنه خیلی زیبایی بود و گفتم عکس بگیرم. با ماسک نمی شد و با خودم گفتم چند ثانیه که آدم طوری نمی شود.
ماسک را درآوردم عکاسی کردم. همانجا شیمیایی شدم. در یکی دیگر از مراحل همین عملیات هم موج انفجار مرا گرفت که آن هم برای خودش ماجرایی دارد و تا مرز اسارت هم پیش رفتم و خواست خدا بود که که اسیر نشدم چون راه را گم کرده بودم و اشتباهی سمت عراقی ها می رفتم.
¤حرف آخر؟
– دلم برای آن روزها تنگ شده.

پیشین
راه‌یافتگان به مسابقه عکاسی از تئاتر حضرت والا
پسین
نمایشگاه عکس علی زنجانی در گالری دی

به تازگي منتشر شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

فهرست