سال۱۳۷۳ در تهران در رشته گرافیک قبول شده بودم ولی علاقه اصلیام عکاسی بود و بیشتر با بچههای رشته عکاسی میگشتم. آنروز برای دیدن حسن غفاری به خوابگاه دانشگاه هنر رفته بودم که یکدفعه گفت «برویم یکزنگ به کاوه گلستان بزنیم و برو پیشش عکسهایت را نشان بده!» با هم به کیوسک تلفن عمومی داخل حیاط خوابگاه رفتیم. اسم کاوه گلستان و شمارهتلفنش روی دیوار باجه تلفن نوشته شده بود. گفت: «شمارهاش را اینجا نوشتهاند که دیگر نخواهی دنبال شماره بگردی.» همه راحت به او زنگ میزنند. کاوه پرسید: «تا حالا عکسهای من را دیدهای؟» گفتم نه! رفت و با یک جعبه عکاسی برگشت و داد دستم. «این پروژه روسپیهای قبل از انقلاب است که در شهرنو زندگی و کار میکردند.» عکسها را ورق زدم. زنانی دردمند با چهرههای شکسته در اتاقی به عرض یکتخت یکنفره و پنکهای که بوی عرق را دور کند رودرروی دوربین کاوه نشسته بودند.
کاوه در این مجموعه نگاهی انسانی همراه با احترام به زنان روسپی دارد. تاثیر عکسهای کاوه وقتی چندبرابر میشود که این عکسها در کنار عکسی از عباس عطار از انقلاب قرار میگیرد؛ عکسی که مردانی را نشان میدهد که شاید تا دیروز مشتریان شهرنو بودند و حالا جسد سوخته زنی روسپی را روی دست میبرند. ریشه توجه کاوه به مسایل اجتماعی را میتوان در بحثهایی که در محیط خانوادگیاش جاری بوده دید.
این را بعد از چندینبار ملاقات با ابراهیم گلستان فهمیدم. ذکریا هاشمی، یکی از دستیاران ابراهیم گلستان، داستانی نوشته است به نام «طوطی» که درباره زنان شهرنو است. بهمن جلالی، کاوه گلستان را از نسل دایناسورهایی میدانست که نسلشان منقرض شده و مثلشان یافت نمیشود.
چندسال قبل از انقلاب، تحولات ایران در مسیر مدرنیزاسیون باعث شده بود اختلاف طبقاتی در جامعه روشنتر دیده شود و توجه عکاسانی مثل کاوه را جلب کند. آنها با تاثیرگرفتن از عکاسانی مثل یوجین اسمیت و دان مککالین به تهیه پروژههایی از قشر آسیبدیده اجتماع روی آوردند. به گفته خود کاوه، انتشار مجلاتی در ایران که از مجلاتی مثل «لایف» الگو گرفته بودند، در تشویق عکاسان به این نوع کار بیتاثیر نبود. عکاسانی مثل کاوه در شرایط قبل از انقلاب با تصاویری که از شرایط بد اجتماعی به نمایش گذاشتند، درواقع داشتند رژیم شاه را نقد میکردند. دانشجویان کاوه هنوز مزه تشویقهای او را فراموش نکردهاند. او به این لحاظ منحصربهفرد بود. انرژیای به تو میداد که فکر میکردی همین که کاوه از عکسها راضی باشد برایت کافی است. اگر عکس خوبی برای روزنامه میگرفتی حتما باهات تماس میگرفت و میگفت: «درود بر تو». فکر میکنم خیلیها مثل من معتاد تشویقهایش بودند. اگر عکسهایت مشکلی داشت حتما به آن اشاره میکرد. روزی پرسید: «عکسهایت را خودت چاپ میزنی؟» گفتم نه. گفت: «خیلی مهم است که خودت عکسهایت را آنطور که میخواهی چاپ کنی. این آگراندیسمان من است که تمام عکسهایم را با این چاپ کردهام. ببین چه قیمتی برایت مناسب است. برش دار ولی عکسهایت را خودت چاپ بزن.»
سالهای ۷۴ و ۷۵ خبرنگار مجله «عکس» بودم. چندینبار با کاوه مصاحبه کردم و هرجا سخنرانی داشت حضور داشتم. قدرت بیان خوبی داشت. پرانرژی بود و همراه با اطلاعات خوب، به دل مینشست چون بهراستی به تاریخ و مسایل اجتماعی علاقه داشت و خیلی خوب میتوانست عکس را تحلیل کند.
داستانهای کاوه همیشه برایم شنیدنی و جالب بود، خصوصا زبلبازیهایش برای پیشبردن پروژههایش. میگفت: «باید مثل درخت بید باشی. هروقت که باد آمد بخوابی و وقتی رفت، بلند شوی و کارت را انجام دهی.»
شاید بتوان گفت تعدادی از مهمترین عکسهای تاریخ انقلاب ایران توسط کاوه منتشر شده است، مثلا عکسی که از ورود امامخمینی گرفته. به گفته خود کاوه بعد از عکاسی آن را به خلبان هواپیما میدهد که به دست سردبیر در فرانسه برساند و همه با چاپ آن عکس متوجه ورود امامخمینی به ایران میشوند.
یکروز که به دیدنش رفته بودم، داشت روی عکسی که از جنگ گرفته بود با فتوشاپ رنگ میگذاشت. تازه چیزی بهعنوان فتوشاپ وارد ایران شده بود ولی کاوه سریع یاد گرفته بود. به من گفت: «نگاه کن، این رزمنده با کفش کتانی توی جبهه جنگ است. مثل اینکه سر کوچهشان دعوا شده، کفشش را انداخته توی پایش و رفته کمک کند.» در حرفهایش یک نوع احترام برای این افراد بود.
بعد از انقلاب، کاوه بیشترین توجهش ساخت ویدئو بود. بعضی از این آثار کمتردیدهشده را میتوان بهعنوان ویدئوآرت نگاه کرد. در دورهای که من با کاوه آشنا شده بودم، برای آموزش گاهی شاتهایی از فیلمهایش را نشان میداد که مثل یکفریم عکس بود. همان وسوسهای که در زمینه چاپ عکس داشت، در مورد ادیت فیلمهایش هم داشت. هرکاری را چندینبار به شکلهای مختلف ادیت میکرد که به واقعیت ذهنیای که داشت نزدیک شود.
بعد از شروع جنگ افغانستان و عراق کمتر توانستم کاوه را ببینم. یکبار که به دیدنش رفتم، ویدئوهایی را از کشتهشدن افغانها نشانم داد. هنوز همان کاوه با حساسیتهای انسانیاش بود، نه خبرنگاری که فقط دوربین را جلو اتفاق میگیرد تا ثبت شود. موهایش سفید شده بود و خیلی سرحال نبود. از شرایط ناامید شده بود. مجری خبر در بین اخباری که میخواند اعلام کرد که هیچ خبرنگار ایرانیای در کردستان عراق کشته نشده است و من فکر کردم «خب وقتی نشده چه لزومی دارد که بگویید نشده؟» چنددقیقه بعد جواد منتظری تلفن کرد و گفت کاوه در کردستان عراق روی مین رفته و کشته شده. گفتم: «تلویزیون الان گفت کسی…» که حرف کاوه به یادم آمد: «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلو حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند.»