نمای نخست: محیط دانشگاه
با سایر دوستان برای انتخاب رشته می رویم، واحد عکاسی خبری را در فهرست درس های ارایه شده این ترم میبینیم. نام اساتیدی چند برای انتخاب به چشم می خورد و برخی زمزمه می کنند که تا ظرفیت کلاس کاوه گلستان پر نشده است ناممان را ثبت کنیم. یکی میگوید کاربلد است و یکیدیگر میگوید قصهباف است. دیگری میگوید کارش را بلد است که چگونه با قصهگویی آموزش دهد. یکی معتقد است سیاسی است و یکی به این جمله میخندد. کاوه گلستان کیست؟ که اینگونه محبوب است و برای عکاسی کردن و دانستن عکاسی بهترین است؟ چرا کاوه گلستان را دانشجویان رشته عکاسی اینگونه می شناسند و تعریف می کنند؟
برای شناخت کاوه گلستان بایستی او را دید و او را زیست؛ نه اینکه او را شنید.
کاوه مثل بسیاری هنوز قضاوت می شود، نه تعریف؛ و تعریف یعنی بازشناسی آنچه که هست و واقعیت دارد، در کنار قضاوت که بازتعریف آن چیزی است که از تعریف بودن می شناسیم و دوست داریم واقعیت داشته باشد! و فاصله این دو را همیشه شایعه و تخیل و توهم و دروغ پر می کند.
برای شناختن شخصیت کاوه گلستان فرصتی پیش آمده که عکاسی خبری را از بیان ایشان بیاموزم و این عکاس خبری را به اندازه چند جلسه بشناسم.
نمای دوم: سالن اجتماعات دانشگاه
نخستین جلسه کلاس عکاسی خبری است مثل سایر کلاس ها دنبال شماره کلاس می گردم که به موقع برسم و به احترام استاد پیش از استاد حاضر باشم و مطابق وظیفه دانشجویی ام ادب کنم و … به کلاس می رسم و در نهایت تعجب می بینم که کلاس خالی است. کلاس عکاسی خبری کاوه گلستان خالی است. مگر می شود؟
پرس وجو می کنم و به سالن اجتماعات راهنمایی ام می کنند. کلاس با ظرفیت حدود بیست دانشجو خالی و سالن اجتماعات با ظرفیت دویست و بیست نفر مملو از دانشجو است. وارد می شوم و چهره های آشنایی چون: امین محمدی، مجید بختیاری وفا، مهدی وثوق نیا، بهزاد جایز، مریم نیلی، اسدالله غلامی، علی خلیق، سیدمهدی علایی، کامران نصیری، امید محکمی، حسن واعظ زاده، رضا کتابی، اسماعیل تیزهوش، لیدا شبانی، حسام چاوش زاده، مهرنگار فریبرز، هانیه شادکام، محمد مستفید و دیگر دوستانم را می بینم. جایی نزدیک استاد پیدا می کنم و با کلام و اشاره دست سلام می کنم و می نشینم. کاوه گلستان مشغول قدم زدن است و حرف زدن. چند قدمی به چپ و راست می رود و صحبت می کند. عکسی از یک اعدام در اندازه ۳۰ در ۴۰ سانتیمتر تکثیر و پخش شده است. بعدها دانستیم عکس مربوط به جهانگیر رزمی عکاس بازنشسته روزنامه اطلاعات است. به طرفم می آید. نجابت تازه واردی و جوانی و دانشجویی ام قبض روحم می کند. با همان تکلم زیبا و خاصی که دارد و نگاه گیرا و چشمان مرطوبش لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدی! تازه نفس رسیدی پس حضور غیاب امروز با تو باشه پسر! نگاهی به برگه انداختم که ۱۶ اسم درش نوشته شده بود و نگاهی به سالن اجتماعات کردم که روی میز و صندلی اش مملو از جمعیت بود. کاوه گلستان است دیگر …
نمای دیگر: یک نشست خصوصی
عکس های تشییع شهدا از مشهد شلمچه تا مشهدالرضا(ع) را در کنار پروژه مستند تیپنگاری کوهنوردان شمال تهران روی میز چیدم. حدود ده دقیقه ای فقط نگاه کرد و عکس های هر پروژه را مستقل از هم زیر و رو می کرد و کنار هم می گذاشت؛ و گاه! با کج کردن سرش، دست مشت کرده بر دهانش می گذاشت و انبوه سبیل های روی لب گرفته اش را می پوشاند و نگاهش را جدیتر می کرد.
گاهی دو عکس را پشت و رو می کرد و با استفاده از سپیدی پشت هر عکس دیگر عکس ها را از دو ضلع اصلاح کادر می کرد.
عکس ها را که دید آماده برخوردش بودم که به باد انتقاد گرفته شوم. هر چه سکوتش عمیق تر می شد، برای شنیدن آماده تر می شدم.
نگاهام کرد و با لبخندی رسمیت ایستادنم را شکست و بهام گفت: بنشینیم؟!
نشستیم و ادامه داد: «برای عکس ها بنویس. این چرندیات را که می گویند برای عکس بنویسی فلان است و ننویسی بهمان است ول کن. عکس خوب، عکس خوب است و نیاز به تعریف و تمجید هیچ کسی ندارد. عکس خوب اگر در راه خودش بیافتد، کار خودش را می کند. عکس یک چیز است و متن یک چیز دیگر. بنویس پسرجان! از محل عکاسی و موقعیت عکاسی و اتفاقات عکاسی و اطلاعات فنی و محیطی گرفته تا سایر اسامی ها و اطلاعات افراد و هر چه که می دانی و می توانی بنویس». بعد دست برد سمت جیب ساک همراهش و دفترچه سیمی کوچکی در حدود اندازه ۱۰ در ۱۵ درآورد و پاسوروار ورقش زد و ادامه داد: «من هم می نویسم، ببین! تمامش شرح اطلاعات عکاسی و موضوعاتی است که کار تصویری روی شان انجام داده ام. موضوع می رود، من که می روم و از محل و زمان و انرژی موضوع دور می شوم و آنچه می ماند عکسی است که گرفته ای که همین اطلاعات که تا همیشه در کنار تو و عکس هایی که گرفتی می مانند و به دردت می خورند».
نمای تکمیلی: یک دعوت ساده!
کارت دعوت نمایشگاه عکس «انسان از نگاه۴» را که داخل سلفون پلاستیکی بود به ایشان دادم و گفتم: مدیر نمایشگاه های عکس خانه عکاسان ایران هستم و در حال حاضر در تالار یک نمایشگاهی از آثار عکاسی کوروش ادیم، بابک فروتنی، مجید ناگهی و سعید جانبزرگی داریم. لطف می کنید اگر سری بزنید و از عکس های نمایشگاه دیدن کنید.
کارت را گرفت و نگاه کرد و با سوالی که پاسخش را میدانست زمزمه کرد: پیش احمد ناطقی هستی؟ بهش سلام برسون. در طی هفته سفرم و نیستم. پریدم تو کلامش که: استاد! جمعه ها هم از ساعت ۱۵ تا ۱۹ هستیم. آره! باشه! حتما! خیلی خوبه! اگر برسم و بتونم دوست دارم بیام و ببینم بچه ها چی کار کردن؟ تو دلم گفتم: پیچیده شدیم رفت.
عصر جمعه در دفتر نمایشگاه نشسته بودم. ساعت حدود ۱۶ بود که سایه ای از درب شمالی نمایشگاه وارد شد. شیشه های دفتر رفلکسی بود. بعد از سایه جثه ریز و تند و تیز و با همان ساک همیشگی دوربینش بر دوش را دیدم. کاوه گلستان بود. به استقبال رفتم و خوشآمد گفتم. متن قاب نخست را خواند و قدم به قدم عکس ها را دید و به عکس های تفحص شهدا سعید جانبزرگی که رسید با مکث و تامل بیشتری نگاه و عبور کرد.
گفتم: استاد! گمان می کردم تشریف نمی آورید.
خندید و گفت: «اینجا با ما کاری ندارد، ما هم با اینجا کاری نداریم؛ ولی شما لطف کردی کارت دعوت دادی، اون هم با امضای احمد. خلاف ادب بود اگر نمیآمدم. به احمد سلام برسان و به سعید بگو فلانی گفت «دست مریزاد پسر!» خیلی نمایشگاه خوبی بود».
ازش خواستم در دفتر نمایشگاه بنویسد که با پاسخی بداهه و هوشمندانه عذر خواست و هیچ نگفتم و رفت.
من کلام کاوه، جواب کاوه، برخورد کاوه و واکنش کاوه را قضاوت کرده بودم ولی کاوه گلستان آمد. او خلاف تمام قضاوتهایی بود که می شد و _همچنان هم_ میشود.
کاوه گلستان را امروز اهل عکاسی بایستی بازتعریف و بازشناسی کنند.
نمای پایانی: آغازی دیگر …
نام کاوه گلستان را در #سایت_کتاب_عکس جستجو می کنم و در بیش از چهل عنوان تالیفی پاسخ می گیرم. کتاب های عکس «گلاب» و «قلمکار» و «شورش» و «غنچه ها در توفان» و … از جمله این یافتهها هستند. #بانک_تالیفات_عکاسی_ایران کاوه گلستان را اینگونه تعریف می کند و کاوه در ذهن بسیاری با مجموعه عکسهای: «کارگران» و «روسپی» و «مجنون» شناخته شده است.
کاوه با شعور عکاسی و تشخیص حضور خود از واقعیت تلخ منطقه شهرنو در جنوب تهران پرده برداشت.
کاوه با حضور و اعتراضات مردمی و انجام مسئولیت عکاسی خیابانی در طی روزهای انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران دوشادوش مردمی بود که سطح و درکشان را از امیدواری و نیاز به تن دادن به این تغییر به خوبی درک می کرد و ارتباط و لمس درد و رنج مردم در سیر عکس های انقلابی گلستان خود گواه مستندی بر این مدعا است.
هر کسی نمی تواند چنین ادعایی کند که: «من کاوه هستم، کاوه گلستان. عکاس نه بالا، نه پایین، نه چپ، نه راست، فقط برای ثبت واقعیت به دنیا آمده ام».
ابراهیم گلستان در جایی با اشاره به شعور و درک کاوه در کار فتوژورنالیسم، اذعان می کند: «مفهوم فتوژورنالیسم در دورهی من و کاوه پسرم تغییر پیدا نکرد، بلکه نوع درک مفهوم آن تغییر کرد. فتوژورنالیسم یعنی به جای کلمه با عکس نشان دادن؛ که کاوه پسرم طفلکی این کار را می کرد و بر سر این کار هم از بین رفت و حیف هم بود که از بین رفت؛ نه چون پسرم بود، بلکه چون آدم فهمیده ای شده بود و می فهمید چه کار باید بکند. شعور وسیع خارج از محوطه عکاسی هم زیاد داشت و این چیزی نیست که در افراد خانواده ها لزوما رسم باشد».
تعبیری از کاوه را بسیار دیده و در شبکه های اجتماعی شنیده و خوانده ایم. کاوه با صدای خودش در ابتدای مستند ثبت حقیقت می گوید: «میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند».
من باور دارم کاوه گلستان عکاس ۵۳ ساله ایرانی که در سانحهی ۱۳ فروردین ماه سال ۱۳۸۲ در سلیمانیه عراق عازم دیدار حق شد را بایستی بیتاثیر از قضاوتهای مبتنی بر حبّ و بغض، بایستی با نگاه و دیدگاه و آثارش بازشناسی و بازتعریف کرد.