1. خانه
  2. مقالات
  3. چند روایت از یک عکس (۳)

چند روایت از یک عکس (۳)

همیشه داستانهای نهفته در عکسها برایم جالب بوده است. تا اینکه در یک دورهمی مجازی با دوستان، تصمیم گرفتیم که هر یک داستانی در باره این عکس بنویسیم . و این داستانهای کوتاه را اینجا همراه با عکس تقدیم می کنیم .

راوی سوم: سهیلا بیات مختاری /نویسنده و مترجم
خانه تکانی
زرتاج خانم گیس بافته ی بلندش را به پشت انداخت و چارقد بزرگش را با سنجاق نگین داری زیر گلویش محکم کرد. انگشتش را با آب دهان خیس کرد و به ابروهای پیوسته اش کشید. درآینه به خودش لبخندی زد و بلند شد.
دم عید بود و زرتاج خانم با کمک صنم و شوهرش که خدمتشان را می کردند، همه ی خانه را برق انداخته بود. از فرش و پرده و پشت دری و قطیفه و چادر شب تا ظرف و ظروف مطبخ و دیگ های دود زده و طاس و مس، همه تمیز شده بود.
خشت های کف حیاط ازآب پاشی و جارو کشیدن های مکرر پاکیزه بود و گلدان های لب حوض پر از شمعدانی های پربرگ و آماده گل دادن.
زر تاج خانم از پله های حیاط پایین رفت و درچوبی دولتی زیر زمین را باز کرد. دیگ های بزرگ و کرسی چوبی، پنج بطری ها و خرده ریزهای زیر زمین همه پاکیزه روی هم چیده شده بود. فقط پستوی انتهای زیرزمین از سال ها پیش نظافت نشده بود. از آن سالی که ماری را در آنجا کشتند، زرتاج خانم که می ترسید طعمه انتقام جفت مار شود، پا به آنجا نگذاشته بود. گاهی که شوهرش میر آقا به مدارک قدیمی نیازی پیدا می کرد، همان جا چند دقیقه ای کاغذهای داخل صندوق را زیر و رو می کرد، زود برمی گشت و در را قفل می زد.
میرآقا رئیس التجار که در کار تجارت با عشق آباد بود بیشتر ماه های سال در سفر بود. کار و کسبش رونق داشت وحاصلش برای زر تاج خانم، خانه ای بزرگ و اعیانی بود با دو خدمتکار وباغی باصفا برای اقامت تابستانه و چند دهنه مغازه در بازار که دست اجاره کار بود. این همه، زندگی را برای زرتاج و دخترانش آسان کرده و از سختی سال قحطی و کمبودهای رایج، در خانه ی آنها خبری نبود.
آن روز زرتاج خانم به در قفل شده ی پستوی زیرزمین نگاه می کرد و با خودش می جنگید که بالاخره باید این در باز شود و پستو یک بار بعد از سالها تمیز شود. با احتیاط قفل را باز کرد و صنم را با جارو و خاک انداز به داخل فرستاد. خودش روی کرسیچه چوبی ایستاده بود و داخل پستو را می پایید.
صنم صندوق بزرگ چوبی را بیرون آورد. گوشه روسری اش را جلوی دهانش بست و در نور خفیفی که از شیشه های خاک گرفته نزدیک سقف به داخل می تابید، مشغول جارو کردن شد. زرتاج خانم که سعی می کرد بر ترس سالیانش غلبه کند و تصویر چندش آور و ترسناک خزیدن ماری بزرگ از درگاه پستوی نیمه تاریک را ازذهنش براند با شجاعتی که برای خودش هم تازگی داشت از روی چهارپایه چوبی پایین آمد. دست به کار تمیز کردن صندوق شد تا زودتر کار تمام شود و دوباره آن قفل اطمینان بخش به درکوتاه پستو زده شود.
در صندوق چوبی را باز کرد. داخل آن صندوقچه فلزی کوچکی بود که زرتاج تا به حال ندیده بود. درآن را باز کرد و با کنجکاوی کاغذهای داخلش را زیر و رو کرد. زیر کاغذها عکس بزرگی به رو، کف صندوق قرار داشت. عکس را برگرداند و نگاه کرد. به یک باره مار و انباری و خانه و عید و دنیا و مافیها را از یاد برد. قوت از زانوهایش رفت. روی کرسی چوبی نشست. عکس در دستش می لرزید. سینه اش با نفس های بلند، بالا و پایین می رفت.
عکس میرآقا بود در کنار زنی که کودک چند ماهه ای روی زانو داشت.خانه ای بود با سقف بلند و پرده های مخمل و مبل و صندلی و فرشی که ایرانی نبود. زن از زرتاج جوانتر بود. میرآقا با سیبیل های تابیده روی صندلی کنار زن نشسته بود و دستی که بر پشتی صندلی زن گذاشته بود گویای نسبت نزدیکشان بود. قلیانی هم که جلوی میرآقا روی میز بود با قلیانهای ایرانی فرق داشت.
انگار پرده ای از جلوی چشمان زرتاج خانم کنار رفت. حالا سفرهای زیاد و اقامت های طولانی شوهرش در عشق آباد برایش معنای تازه ای یافت. ضربان قلبش توی گوش هایش می کوبید و نفسش تنگ شده بود. ناگهان هزار دلیل بر تایید آنچه در عکس می دید به ذهنش آمد. چرا نفهمیده بود؟
کاغذهای دیگر را زیر و رو کرد. چیز دیگری یافت نشد. وقتی صنم سرفه کنان در غبار غلیظ درگاه پستو پیدا شد، زرتاج عکس را سرجای خودش گذاشته بود و در صندوق را بسته بود.
صنم: دیدی هیچی نبود خانم؟ بیخودی واهمه داشتی. رنگت چقدر پریده!
صندوق به پستو منتقل شد و در قفل شد. زرتاج ، صنم را به دنبال دخترها به خانه ی بی بی جان فرستاد و خودش تا اذان ظهر در فضای سرد و نیمه روشن زیرزمین نشست و فکر کرد. مثل همه ی زن های خیانت دیده ،دلش به حال خودش می سوخت ولی زیرکی ذاتی اش او را از تصمیم گیری سریع و احساسی برحذر می داشت. صدای اذان ظهر حیاط را پر کرده بود که زرتاج خانم از زیرزمین بیرون آمد و عزمش را جزم کرد که چیزی را که دیده به احدی بروز ندهد.
مقاله عکاسی: چندروایت از یک عکس
خدا می داند در دلش چه طوفانی بود اما ظاهرش چیزی نشان نمی داد. درخانه ی میرآقا مثل هرسال سفره هفت سین پهن شد. سمنوی خانگی و رشته پلو و شیربرنج درکنار شیرینی نخودچی و نان پنجره ای و کلوچه زنجبیلی در سفره عید چیده شد. دخترها با زلف های آراسته و دامن های چین دار در کنار پدر دور سفره نشستند. توپ سال نو را که در کردند زرتاج خانم از تماس صورتش با پوست سرد و سبیل های تابدار میرآقا چندشش شد. شیرینی نخودچی در دهانش طعم خاکستر داشت اما لبخندی که همیشه بر لب داشت، درباره رضایت همسر رئیس التجار از زندگی، تردیدی باقی نمی گذاشت.
در پستو همچنان بسته ماند. زرتاج خانم، دیگر از مارزیر زمین نمی ترسید. هزاران مار ریز و درشت، لغزنده و براق و چندش آور توی سرش می لولیدند. در دلش قیامت بود و بر لبش خنده.
در سفر بعدی میرآقا که هفته ی بعد از عید بود زرتاج خانم به تجارتخانه شوهرش رفت و با یک قواره کت شلواری و ۲۰ تومان پول، پیشکار میرآقا را راضی کرد که گاوصندوق را برایش باز کند. بنچاق خانه و باغ و مغازه ها را یکی یکی نگاه کرد. همه به نام شوهرش بود و تغییر و تبدیلی صورت نگرفته بود.
با برگشتن میرآقا روال زندگی مثل قبل ادامه پیدا کرد. هر روز صبح زرده تخم مرغ و کاکائو و نرمه نبات در آب جوش برای آقای خانه در سینی کوچک برنجی در سفره صبحانه آماده بود. شربت سکنجبین عصرها هم ترک نمی شد. میرآقا با انگشت پرمویش یخ های داخل شربت را به هم می زد و زرتاج خانم رویش را برمی گرداند.
میرآقا که قبل از ازدواج، شاگرد تجارتخانه ی حاج مسلم، پدر زرتاج بود، با سرمایه ی یدر عیالش به ثروت رسیده بود و تصور بی وفایی او هرگز در ذهن زرتاج خانم نمی گنجید.
هفته ها، ماهها و سال ها گذشت. هیچ کس از راز دل زرتاج خانم با خبر نشد. نه لبخند از لبش دور شد و نه تشویش از دلش. میرآقا همچنان به عشق آباد می رفت و می آمد. خانه اش همان خانه بود و همان سفره و همان بستر.
سه سال و نیم بعد از روزی که زرتاج خانم آن عکس را در زیرزمین دید، هر دو دخترش را به فاصله شش ماه با عزت وآبرو به خانه بخت فرستاد.
هفته ی بعداز مراسم پاتختی دختر کوچک، میرآقا که در تاریک روشن سحر، لب حوض نشسته بود و برای نماز صبح وضو می گرفت، با سر توی پاشویه ی حوض افتاد و بالا آورد. صبح زود ابراهیم شوهر صنم که می رفت نان بگیرد، میرآقا را به صورت افتاده در استفراغ بد بویش یافت.
مراسم عزا با آبرومندی شایسته ی خانواده ی رئیس التجار برگزار شد. درباره ی علت مرگ، حرف از سکته ی مغزی یا مسمومیت غذایی بود ولی شوهر صنم قسم می خورد که ماری را دیده که از پاشویه به داخل راه آب خزیده. کسی حرفش را باور نکرد. ابراهیم همیشه زیاد حرف می زد.


راوی نخست: نسرین ترابی
راوی دوم: آیدا ایزدی
راوی چهارم : مینا حمیدی

منبع: پایگاه عکس چیلیک
پیشین
چند روایت از یک عکس (۴)
پسین
چند روایت از یک عکس (۲)

دیگر مقالات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

فهرست