همیشه داستانهای نهفته در عکسها برایم جالب بوده است. تا اینکه در یک دورهمی مجازی با دوستان، تصمیم گرفتیم که هر یک داستانی در باره این عکس بنویسیم . و این داستانهای کوتاه را اینجا همراه با عکس تقدیم می کنیم .
راوی دوم: آیدا ایزدی /مدرس عرفان
عکاس باشی
آن روز قرار بود، عکاس باشی بیاید و یک عکس خانوادگی از ما بگیرد.
آقا جان خیلی به انواع و اقسام قلیان، علاقه داشت. آنها را در بوفه داخل پذیرایی میگذاشت.
یکی از تفریحاتش این بود که هر دو روز یکبار آنها را با دقت، گردگیری کند و دوباره سر جایشان برگرداند. هر کدام را دیرتر خریده بود، یا از کسی پیشکش میگرفت، بیشتر استفاده میکرد. تا قلیان نویی بیاید و جای قبلی را بگیرد. این یکی را هم که تازگی از مکه برایش آورده بودند، خیلی دوست داشت. گفته بودند کار مصریها است. به خودی و غریبه پُزش را می داد. به همین دلیل گفته بود عکاس باشی بیاید، تا عکس خانوادگی ای از ما با قلیان آقا جان بگیرد.
وقتی از سر کار که برمیگشت، بالای اتاق روی تخته پوست گوسفندش مینشست. دوتا متکای لوله ای هم دو طرف خودش داشت. گاهی روی این یکی لم میداد و گاهی روی آن یکی.
مادر جان هم که اخیرا یک خواهر اندر برایم آورده بود، قلیانش را چاق میکرد و جلویش میگذاشت. دم به دم هم استکان چاییش را پر میکرد.
آقا جان، مدام با رادیوی کوچکش که آنهم جزو افتخاراتش بود، ور میرفت و صداهای ناهنجاری از آن درمیآورد. آن را وقتی برای درس خواندن به فرنگ رفته بود؛ با خودش آورده بود. خانم جان همان طور که برایش چایی میریخت، یکریز از اتفاقات آن روز، آرزوهایش و کمبودهایش حرف میزد. خیلی هم دل خوشی از این قلیانها نداشت. البته، با اینکه نمیگفت، از حرکات صورتش معلوم بود. من میفهمیدم، ولی آقا جان که اصولا به صورت کسی نگاه نمیکرد، متوجه نمیشد.
آن روز درست قبل از گرفتن عکس، وقتی داشتیم برای عکس گرفتن لباسهای پلوخوریمان را میپوشیدیم، پستچی، نامه ای را که مدتها بود منتظرش بودم، بالاخره آورد.
مادرم هر هفته برایم نامه میداد، اما سه ماه و دو هفته بود که هیچ نامهای از او نرسیده بود. وقتی به آقا جان یا خانم جان میگفتم، جوابی به من نمیدادند. فقط سکوت میکردند.
حالا اما هیجان زده بودم. ولی یک چیزی درست نبود نامه از طرف خانوادهی مادرم بود، نه از خود او. به اتاقم دویدم، تا ببینم، چرا از مادرم همهی این مدت نامهای دریافت نکرده بودم. مضطرب بودم. انگار بی گفت و شنود، چیزی از درون نگرانم میکرد. هنوز نامه را باز نکرده بودم، که خانم جان در زد و گفت: دختر! عکاس باشی عجله داره، دوربین آماده است، آقا جانت میگه معطل نکن، زود بیا. از ترس اخم آقا جان همان دم بیرون آمدم. به اتفاق به اتاق پذیرایی رفتیم. مبلهای داخل پذیرایی از مناطق ممنوعهی خانه بود که در روزهای عادی نمیتوانستیم روی آنها بشینیم، ولی برای گرفتن عکسی به این مهمی، در پذیرایی به رویمان باز شده بود.
همانطور که هنوز نامه را در دست داشتم، عکاس باشی از ما عکس گرفت. این عکس، همیشه، برایم یادآور غم بزرگی است، خبری که داخل آن نامه در دستان من است.
راوی نخست: نسرین ترابی
راوی سوم: سهیلا بیات مختاری
راوی چهارم: مینا حمیدی